کمی آرام شویم

مینوسم و فریاد های دلم را بی صدا میگویم تا بلکه کمی ارام شوم

کمی آرام شویم

مینوسم و فریاد های دلم را بی صدا میگویم تا بلکه کمی ارام شوم

کمی آرام شویم

دردے که انسان را به سکوت وا میدارد بسیار سنگین تر از دردیست که انسان را به فریاد وا میدارد...! و انسانها فقط به فریاد هم میرسند،نه به سکوت هم!

آخرین مطالب

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

یک هنر جالب من او و او....

جمعه, ۲۵ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۵۰ ب.ظ

 

یکی از هنر های منو او این است که درعین بد بودن حالمان ادای حال خوبارو دربیاریم...

باورکنید کار هرکسی نیستااا...من به شخصه تبحر خاصی دراین زمینه دارم جوری که جز او و او متوجه حالم نمیشن...

و گاهی وقتا هم خوب نیست،آخه دلت میخواد همه بدونند و دلداریت بدند اما هییچچ کمکی از دستشون بر نمیاد...

پس چه بهتر که ندونند...

حالم به نقطه ناامنی و به درجه زیر صفر درجه رسیده:-|

امیدوارم از این وضعیت دربیامممممم:-\

آرزوهای بلند و بالای من...

جمعه, ۲۵ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۰۷ ق.ظ

 

تو زندگی من خیلی ها اومدن و سرک کشیدند تا بفهمند من کی ام و چی ام!!ومن برای اینکه

دست خالی به خونه نفرستمشون یه حرف دلمو زدم

و خب شاید کمی از نظر دیگران اشتباه به نظر بیاد ولی از نظر من اینطور نیست،چراکه

من هنوز آدمم و آدم ها نیاز به همدلی و همدردی دارند...

اون آدم ها هنوزم در زندگی من وجود دارند حالا بعضی ها پررنگ و بعضی ها هم کمرنگ...

همیشه از خوشحالیام بیشتر از ناراحتیام به عزیزای خودم میگم اما تابحال نشده که از

رویاهام بگم.!!..شاید تابحال به فکرشون نرسیده که بپرسند رویاهام چیه و البته اگه هم

میپرسیدند هم نمیگفتم...حال که دارید این پستمو میخونید خیال برتون نداره که مدام ازم

بپرسید چیه رویات چیه رویات...داشتم میگفتم من از رویاهام نگفتم چراکه میخوام به تک

تکشون برسم..شاید ازنظر بعضی ها خرافات باشه اما از نظر من وقتی از رویاهات با کسی 

حرف بزنی بهشون نمیرسی...

میخوام برای تو بگم دوست عزیزترازجانم:که هیچوقت رویاهاتو برای کسی به زبون نیار،

حرف دل رو به زبون بیار اما رویا هرگز!!!چراکه رویاهاتو ازتمیگیرندو یا ناامیدت میکنند..:(

میخوام بگم رویاهای من در عین دست نیافتنی بودن برای تو و شاید دیگران، برای من

دست یافتنی هست چراکه رویاهای من هست و شاید بهترباشه بدونی چیزی که مال

من است مطمئنا مال من خواهد شد و چیزی که من بخوام حتما بهش میرسم چونن

برای من هیییچ چیز غیرممکنی جز مرگ وجود ندارد...!

این روزها برای رسیدن به تک تکشان تلاش میکنم..حال که دارم مینویسم به یکی

از اون رویاهام رسیدم...سن پایین تری که داشتم خیال میکردم

نمیشه اما شد!!!و من الان خییلیی خوشحالم که به یکیشون حداقل

رسیدم و در پی تلاش برای رسیدن به بقیه شان هستم...

شاید نیاز باشه که بگم من رویا دارم نه آرزو...نه یکی دوتا بلکه هزاران

هزار رویا در فکرمن هست که باید به تک تکشون برسم...

از نظر مامانم من آدم بلند پروازی هستم و همیشه خیال میکند آدم بلندپرواز

به جایی نمیرسد و اگرم برسد زمین میخورد

اما از نظر من اینطور نیست،من یک انسانم تو این کره خاکی و نفس میکشم

و زندگی میکنم و وجود دارم و هستم و رویا باید داشت باشم برای ادامه حیات زندگی...

وقتی براش از رویاهام میگم میخنده و من هیچ نمیگویم چراکه فکر من،زندگیه من،

همه چیز من بااو فرق دارد حتی آیین واعتقاداتمون...چراکه من از یک نسل دیگریم

و او از یک نسل دیگر و عقایدش فقط در حول و محور خوشبختی تو دست دیگریست... 

و من بازم با تمام شکست ها و رنج هایی که تو این سال ها کشیدم،زخم هایی که

خوردم بازم خودمو نباختم و سرزنده ام..میدونید چرا؟؟؟؟؟

چون رویا دارم...حتی اگر آرزوهم دارید هم همیشه زندگی کرد اما رویا

یه چیز دیگست حتی تصورشم دلچسب  و لذت بخشه چه برسه

به زمانی که بهش برسی:)))

 

سرماخوردگی خوب دردیه و بد دردیه....

چهارشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۳۴ ب.ظ

 

سرماخوردگی هم واسه خودش دنیایی داره،،،باتمام بدبختیاش بازم دوسش دارم...

چندروزه که به معنای ولقعی از گلودرد و سرفه میمیرم...از بس سرفه کردم حنجره

و گلوم و نای و... میسوزه،درحدی کهحس میکنم صدای مکرر سرفه هام رو اعصابه

بقیست،جوری موقعه ای که میخوام سرفه کنم صدامو حبس میکنم که از چشام اشک میاد

و بعد سریع برای اینکه منفجر نشم یه لیوان آب میخورم و سرفم تا حدودی بند میاد اما گلوم

حسابیمیخاره و اذیت میشم...همه چی به کنار این آب ریزش بینی به کنار:((صدای فس

فسم کل خونهرو برداشته و هرقسمت خونه دستمال کاغذی یافت میشه:-|یعنی خودم از

دست خودم عاصی شدم بقیه رو نمیدونم والا....دلم میخواد زودتر از این همه فس فس کردن

ها و سرفه های رو اعصاب در بیاماما بازم این سرما خوردگیو دوست دارم و تنها چیزی که تو

زندگیم علت دوست داشته شدنشو نمیدونم همین سرماخوردگیه....

.

.

پ.ن1:قابل به ذکر است که بگم این سرما یا آنفلانزا کل اعضای خانواده گرفتن اما من ازشون

نگرفتم و یک روزه از دوست جون جونی و نکبتم گرفتمکه الفاتحه...

برای شادیه روحش پیشاپیش صلوات:))

.

پ.ن2:درحال حاضر جز آب پزی و دمنوش گیاهی چیز دیگه ای نمیخورم و این برای منی که عاشق

غذام یعنی بدبختی و فاجعه...و امیدوارم برای همچین موردهایی پیش نیاد

(البته لازمه که بگم یواشکییه چیزایی از قبیل حلواشکری و کیک خامه ای و...

میخورم و کی مچم قراره گرفته شه الله و اعلم:)) )

حسِ نمیدونم چی...!!

شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۵۹ ب.ظ

نمیدونم تاحالا شماهم اینجوری شدید یانه...

یهوویی دلتون میگیره...بی دلیل...بدون اینکه کسی یا چیزی ناراحتتون کنه....

میدونی چیه؟؟؟این حالت بدترین حالته...دست آدم نیست...دلش نمیخواد اینطوری باشه اما ناخوداگاه دلش از یه چیزی

میگیره،چیزی که حتی خودشم نمیدونه...

مثله اینه که یه چیز هوس میکنی بعد هی سر یخچال میری بعد نمیدونی چی میخوای،فقط میدونی یه چیز میخوای:-|

خیلی حس مسخره اییه...آدم علت حال بد و خوبشو بدونه خییییلی بهتراز اینه که ندونه و تو بلاتکلیفی بمونه....

نمیدونم اسم این حالو و حس مسخره و شفتی گریو چی بزارم؟؟؟:-|

تنوع طلبی های من:))

چهارشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۷، ۰۴:۲۹ ب.ظ

  

حدود دوسال پیش من روز دوتا رمان 400یا500صفحه ای میخوندم...چیزی که تمام اطرافیانم

رو متعجب میکرد...رمان میخوندم،همزمان آهنگ هم گوش میدادم...!!!رمان های تکراری و

عاشقانه و مسخره که وقتی الان بهش فکر میکنمخندم میگیره و میگم چیا که من نمیخوندم:))!!

سال یعدش یعنی یک سال پیش گاهی وقتا به صورت عشقی کتاب از طریق پی دی اف  میخوند

و نصفه نیمه ولشمیکردم و بهش دل نمیدادم چراکه هیچ چیز و هیچ کس درمن میل به کتاب

خوندنو نمی انداخت و همین باعث میشدبی خیال کتاب بشم و دنبال کارهای کاملا بیهوده و 

 زود گذر،ازاون کارهایی که بعدش میگفتم پوووف الکی وقتمو هدر دادم،ای کاش کارای بهتری

میکردم اما دقیقا نمیدونستم کار بهتر،منظورم چه کاری هست...واین یعنی بی بلا تکلیفی...

آدم بی بلاتکلیف بدبخت ترین آدم روی زمین..چراکه نمیدونه چی میخواد و چه اهدافی

واسه زندگیش داره و هرکاری از نظر اون مسخره و مزخرفه،حتی بهترین حرف های یک

روانشناس،یایک معلم دینی یا اخلاق و یا هرچیز تو این دنیا!!!! مدتی من چنین

شخصیتو رو داشتم،تنوع طلبی...!!!

یعنی دست یه هرکاری میزدم بعداز مدتی کوتاه ازشدلزده میشدم و سراغ کارهای دیگهای

میرفتم و هییچ چیز آرومم نمیکرد و خیلی ناراحت کننده و کسالت بار بود....هنوزم

 مقداری آدم تنوع طلبیم اما دارم رو خودم کار میکنم سر هر کاری رفتم تاتهش اون کار رو به

پایان برسونم و نصفه نیمه ولشنکنم....مثله همین کتاب خوندن یا دوخت لباس...قبلنا وقتی

لباسی برای خودم میدوختم نصفه ولش میکردم یا می انداختمش و الکی پارچه حروم میکردم...

اما این رو درخودم اصلاح کردم و کاملا موفق شدم:))حدود یک ماه که به سرم زده کتاب خوندن

به صورت زنده شروع کنم و مدام هرروز پشت گوشمی انداختم و تا یک روز توسایت

دیجی کالا بودم،کتابی به صورت رایگان در نرم افزار فیدیبو ارائهداده بودند و در من

جرقه ای خورد و گفتم کتاب خوندن دیگه شروع کنم...

 قرار بود کتاب رو به صورت پی دی اف بخونم اما داداشم گفت حسی که کتاب تو دستت

 هست و لمسش میکنی و به صورت زنده میخونی یه چیز دیگست...

 امروز به طرز شگفت انگیزی سوپرایز شدم:))داداشم واسم کتابی خرید و آورد و من رو حسابی

 خوشحال کرد...به هرحالامیدوارم به کتاب علاقه مند بشم و مثله چیزای دیگه کنارش نزارم:)))

 این کتاب بالایی همین کتابیه که قراره شروع کنم و امیدوارم به خیر و خوشی تمومش کنم...:)