کمی آرام شویم

مینوسم و فریاد های دلم را بی صدا میگویم تا بلکه کمی ارام شوم

کمی آرام شویم

مینوسم و فریاد های دلم را بی صدا میگویم تا بلکه کمی ارام شوم

کمی آرام شویم

دردے که انسان را به سکوت وا میدارد بسیار سنگین تر از دردیست که انسان را به فریاد وا میدارد...! و انسانها فقط به فریاد هم میرسند،نه به سکوت هم!

آخرین مطالب

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

موجودات عجیبی به نام...

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۳ ب.ظ

موجودات،انسان چیزهای عجیبی هستند..

علل الخصوص(ازنظرمن)خانواده...باخودم همیشه میگم:خدا برچه اساسی منو تو این خانواده

یکی رو تو یک خانواده ی دیگه و دیگری رو هم همینطور تو یک خخانواده ی دیگه قرار داد

واقعا برچه اساسی؟؟!!

چرامن باید تو خانواده ای باشم که پدرومادرم سطح شعورشون به اندازه سطح سوادشون باشه؟؟

چرا نمیخوان،چرا تلاش نمیکنند که منو که تو دهه70 و در سال2000میلادی به دنیا اومدم درک کنند؟؟؟

چرا واقعا نمیشه ترکشون کرد؟؟چرا نمیشه بهشون که واقعا مایه عذابن توهین کرد؟؟چرا خدا میگه

پدرومادر اگه بدترین باشند،نباید بهشون حرفی و زد و احترام رو زیرپا گذاشت؟چراا؟؟

چرا تو اون قرآن نیومده احترام به فرزند به همون مقدار احترام پدرومادر واجبه و اگه پدرومادر اینو به جا نیارند

آه فرزندشون که عذاب میکشه و دلش شکسته میشه و به درد میاد گرفته میشه...چرا واقعاا؟؟

اینارو برچه عدالت و استدلالی گفته اند؟؟گاهی وقتا کم میارم..واقعا با تمام وجود کم میارم

و تمماام سعیمو میکنم که به خدا کفر نگم،تمام سعیمو میکنم که وقتی بغض داره خفم میکنه به پدرومادرم

حرفی نزنم..اما بعضی وقتا نمیشه..هرکاااری کنم یک جام سوراخ میشه و از یه جاییم در میزنه..

درک نکردن تاکی؟؟سرکوفت زدن و بی مهری و بی اعتنایی و بی مسئولیتی در قبال اینکه من یک دخترم

و یک سری وظایفی دارند و باید به جا بیارند،تاکی؟؟؟

واقعا حق این پدرومادر هارو خدا توحساب اعمالشون ننویسه آدم بی دین و ایمان میشه..

امروز روز بدی نبود..اما روز خوبیم نبود..چراکه خانوادم بی حدواندازه بسی مسئولیت درقبالم شدند

و واقعا عذب سختی میکشم..دلم میخواد یکم به خواسته هام توجه کنند و انقدر سرسری از آرزوها و

 خواسته هام نگذرند..

یه چیز عجیب تر،اونم اینه که چرا یکی تو دو قدمیم باید خانوادش اننقدر باشعور باشه که من باید حسرت

اون دختر رو بخورم و بگم ای کاش 1% این درک و شعور رو پدرومادرم داشتند..

واقعا بعضی وقتا تعجب میکنم..انگار منو نمیبینن،انگار وجود ندارم..انگار نیستم...

که اننقدرر بهم بی اعتنا هستند..چراواقعاا؟؟همش برام سواله..چرا یکی نیست جواب این سوالامو بده؟

چرا؟؟....

من دلم میخواد بهترین پدرومادرو داشتم اما جز یک مشت آدمای بی درک و احساس نصیبم شدند

همیشه سعی میکنم باتمام غمی که دارم شاد به نظر بیام اما بعضی وقتا

کنترلش ازدستم خارج میشه که خانوادم بازم یک چیزی بهم میگن که چرا اینطوری هستی..چرا همیشه 

ناراحتی وووو... .امیدوارم آینده ی خوبیو داشته باشم..

یه جایی خوندم که میگن وقتی تو مجردیت شاد نیستی و فلان تو دوران متاهلیتم اینطور نیستی...

به این جمله هیچ اعتقادی ندارم..به هیچ وجه...چراکه مزخرف ترین جمله ای بود که شنیدم و خوندم..

مطمئنن این چیز جز رویاهای دست نیافتنیم باقی میمونه اما همیشه سعی میکنم و تلاشمو میکنم

بهترین مادر برای دخترم،پسرم بشم..و همیشه به خودم قول دادم انسانی عقده ای بار نیام که بعدا به 

خانواده و اطرافیانم صدمه نزنم..تا الان که موفق بودم و ازاین که موفق بودم به خودم تبریک میگم و

 امیدوارم همینطور خوب پیش برم...