کمی آرام شویم

مینوسم و فریاد های دلم را بی صدا میگویم تا بلکه کمی ارام شوم

کمی آرام شویم

مینوسم و فریاد های دلم را بی صدا میگویم تا بلکه کمی ارام شوم

کمی آرام شویم

دردے که انسان را به سکوت وا میدارد بسیار سنگین تر از دردیست که انسان را به فریاد وا میدارد...! و انسانها فقط به فریاد هم میرسند،نه به سکوت هم!

آخرین مطالب

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

روز هایی که نبودم

شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۴۲ ب.ظ

بعد از مدت ها دوباره برگشتم..

رمز وبلاگم رو گم کرده بودم بعد مدت ها پیداش کردم

امیدوارم تک تک دوستایی که دنبالم میکنند و من رو میخوندد حالشون خوب باشه..

منم خوبم..یکم خوب یکم بد..

تواین مدت اتفاق های عجیب غریبی برام پیش اومد .. هم خوب هم بد

شاید با توجه به حال الانم بد ها بیشتر به چشمم بیاد اما بازم شکر که بدتر نیست..

یه سری اتفاقات زندگیم که مرتبط به تاریخ 4/19 میشد فاحش شد.. هم خوبه که سبک شدم

هم بد که خیلی از نگاه ها سمت منه.. نمیدونم واقعا خوبه یا بد..

فشار روحی شدیدی روم هست.. از این مامانم از اینور این اتفاق ها از اونورم کارم..

شدم ادیتور و کار میکنم.. تدوینم انجام میدم و سعی دارم کارام خوب پیش بره و تااینجا کاملا راضی بودم..

اما مشکل مامانم که همش بهم اسیب روحی وارد میکنه و نمیدونم چه کنم.. 

تنها شدم و هیچکس نیست کمکم کنه و حمایتم کنه..

نیاز دارم شغلم رو ارتقا بدم و پول بیشتری دربیارم اما نمیدونم چطور بااین مادر ..

شاید بگید پدرت چی ؟کجاست؟ 

اونم هست اما اگه یک کدوم ناراضی باشن اونم به احترامش مثلا قبول نمیکنه و میخواهند ارواح پدرشون

هماهنگ باشن و سیاستشون یکی باشه اما بابام اوکیه همیشه ..

این مامانم هست که رو مخمه و اذیتم میکنه.. الانم حرفای مزخرف میزنه و رو اعصابمه.. نمیدونم چه کنم واقعا..

خیلی روم فشاره.. مشاوری که میرفتم برادرش فوت کرده و هیچی به هیچی.

حوصله اینو ندارم برم مشاور دیگه و سه ساعت برا اون توضیح بدم.. ترجیح میدم برم همونجا برم اما نمیدونم

تاکی باید معطل باشم..دوماه شده اما هنو خانم جدیدی سرکارش نیومده..خداکنه زودتر بیاد تا یکم راجب خیلی از

اتفاقات حرف بزنم.. یکی راجب سینا که استادم بوده و الان رابطم باهاش خیلی اوکی شده و میخوام باهاش صحبت کنم 

که در چه حد باتوجه به خصوصیات اخلاقیش باشم.. یکی مامانم.. یکی این اتفاقه و یکی دیگه راجب ارتقای کارم

و راضی کردن مامانم..

دوسدارم پی عکاسی برم اما نمیدونم قبول میکنه مامانم یانه..مطمنن قبول نمیکنه چون یه خانم مذهبی

فکرمیکنه عکاسی چه شغلی باشه.. هرچی هم میکشم از این مذهب تخمیشه..سعی میکن توهین نکنم

و به عقایدش احترام بزارم اما وقتی خودش به عقاید من احترام نمیزاره چه انتظاری که منم به عقایدش احترام بزارم

هعی خدا.. 

اما روزای خوبی رو هم داشتم.. مثلا کارم خیلی خوبه..  از بیکاری دراومدم برای سینا کار میکنم و... 

اما بازم هرطور که میبینم بازم کنار اینا یه سختی و فشار از خانوادم هست...