هرچی زمان بیشتر که میگذره حس اینکه نمیتونم تو چیزهایی که دلم میخواد،
به چیزهایی ک علاقه و شوق و ذوقش رو دارم برسم...
برای جواب کنکور باتوجه به رشته ام که معدلیه باید صبرکنم تا شهریور و اخرمهرماه
و هنوزم خونه نشینم و نمیدونم چه کنم..از فرط بیحالی و خستگی و آدمای مزخرف
دور و اطرافم که با کوچیک ترین حرکتشون،حرفشون،و نزدیک شدنشون به آدم های دوستداشتنیم
کم کم دارم دیوونه میشم...
دلم میخواد هربار که میام و به وبلاگم سرمیزنم یک پست توپ و خوب بنویسم..یک اتفاق خوب...
هی مدام صبرمیکنم تا یک چیز هیجان انگیزی اتفاق بیافته تا براتون بگم اما هیچی به هیچی
شاید هم بگیدخودت باید یک اتفاق هیجان انگیزو باید راه بندازی و یه کاری کنی خودت،خودتو خوشحال کنی
اما نه..من تمام سعیمو میکنم که یک اتفاق خوبیو رقم بزنم اما نمیدونم طلسم شده که هیچی به هیچی...
دنبال کارم رفتم اما متاسفانه هیچ شغلی برای سن خودم نتونستم پیدا کنم و
هرجا میرفتم میگفتند سنت پایینه و.... .
دقیقا یک زندگی نباتی رو دارم سپری میکنم و نمیدونم واقعا دارم چیکارمیکنم..یکم عجیبه..
انگار همه چیز متوقف شده..هیچ بالا و پایینی نداره..شاید به سمت پایین بره اما بالا هرگز!!
درانتظار خبرای خوب و اتفاقای خوب هستمم..خداکنه هرچی زودتر اتفاقای خوب بیان و منو ازین
بدبختی نجات بدند.:)