نوشته بی فکر و بی اساس...
انقدر بی حوصله و بیحال هستم که حوصله اسم گذاشتن برای نوشته ام رو ندارم
و ترجیح میدم بدون فکر و بی اساس نوشتم باشه
امتحانات ترمم ازفردا شروع میشه و حوصله خوندن ندارمم...هوووف
امسال آخرین سال هست و سرنوشتم امسال طی همین چندماه اخیر مشخص
میشه..اما من انگاری انگیزه هامو ازدست دادم..مخصوصا امروز که اصلا حال روحی مناسبی ندارم
و همش بی حال و کسلم و مدام باید اخم کردن های اون مامان که نمیشه اسمشو گذاشت رو باید نگاه و تحمل کنم
و وقتی چشمم بهش میخوره کل سیستم اعصابم بهم میریزه..امروز یگانه(دوستم)پیشم بود..هم دوستمه
هم فامیلمونه و هم سن و سالیم و چندساله که باهم دوستیم و امروز مثلا اومد که باهم درس بخونیم اما سر
و تهشو بزنیم دو صفحه درس خوندیم..اون که دلش میخواست بخونه من حوصله خوندن نداشتم و بیخیال
بودم...امروزم که با نرگس بحثم شد و ولشش..:((
روز خوبی نبود امروز و احتمالا فردا صبح برم کتابخونه،، بهترازاینه که فضای خفه ی این خونه رو تحمل کنم
احتمالا اونجوری تمرکزم بیشتر است و راحت تر میتونم درسمو بخونم و ازاون راه به مدرسه هم برم
- ۹۸/۰۲/۲۹