کمی آرام شویم

مینوسم و فریاد های دلم را بی صدا میگویم تا بلکه کمی ارام شوم

کمی آرام شویم

مینوسم و فریاد های دلم را بی صدا میگویم تا بلکه کمی ارام شوم

کمی آرام شویم

دردے که انسان را به سکوت وا میدارد بسیار سنگین تر از دردیست که انسان را به فریاد وا میدارد...! و انسانها فقط به فریاد هم میرسند،نه به سکوت هم!

آخرین مطالب

تابستون کسل کننده...

دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۱۵ ب.ظ

امروز ازاون روزای حوصله سربر بوده و مدرسه ام که خیلی وقته تموم شده و کنکورمو هم که دادم و بیکار تو 

خونه ام..همون روزی که کنکور دادم،شبش رفتم خونه خواهرم و وقتی فرداش اومدم خونه 

روزازنو و روزی ازنو...پووف..نمیدونم واقعا چه گیری افتادم و چه کنم...

دلم میخواد به یه کلاسی برم،اما به هرچیزی که علاقه دارم اون دوتا موجود عجییب و غریبب 

به علایقم،علاقه ندارند و نمیزارند که برم..تواین مدت خیلی  پیگیر اموزش برنامه نویسی بودم

اما بعداز تحقیق و مطالعه فهمیدم خونه باید آروم آروم باشه تا بتونم با آرامش کامل کارم رو انجام بدم و چیزی

که در خونه ی ما وجود نداره همین هست...

بهشونم میگم عاقا منو یک کلاسی بفرستید اینا علایق منه بعد تو علایقم کلاس طراحی و خیاطی رو هم قرار دادم

و متاسفانه فقط همین دوتارو قبول کردند..اونا میدونند از چی بدم و ازچی خوشم میاد براهمین میدونن چیو انتخاب

کنن اما بقول داداش میثم از بین بدوبدتر،بد رو انتخاب کنی خیلی بهتره و راست هم میگه..!!

چون توخونه باشم واقعاا از نظر روحی صدمه ی جدی ای میبینم که باعث افسردگیم میشه و نمیشه زندگیم

اینطور پیش بره..چراکه من به کلاس مشاوره و پیش روانشناس میرم و نمیخوام تمام زحمات

و تلاش های من و دکترم به هدر بره..ترجیح میدم بیرون از خون هباشم و حالمو کوک کنم..

وقتی ازشون دورم حالم بهتره و وقتی پیششونم یه کارایی میکنن،یه حرفایی میزنن که اعصابمو بهم میریزند...

خداکنه به یک کلاس هرچند ناچیز و مزخرفم که شده برم..

و چه غمگینم:)

دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۶ ب.ظ

و چه غمگینم این روزهااا....

برای دوستم که نامزدش فوت کرد و حالش بد است و برای خودم و حال بد و وابستگی هایم

اینروزا ترس عجیبی دارم...ترس ازدست دادنش،ترس نبودش..وابستگی ای که هیچوقت تجربه نکرده بودم 

و حالا وابسته شدم..وابسته یک دختر..دختری که شبانه روز باهم چت میکنیم،حرف میزنیم،باهم میخندیم،

باهم گریه میکنیم و حال بدمون رو باهم تسکین میدیم و روزها میگذرد اما این روزها بنا بر اتفاقاتی که ناگفته

 هست و تا بحال راجبش حرف نزدم.ترس ازدست دادنش  رو دارم..پارسال همین موقع ها بود که برایم اتفاق

 بدی افتاد و دوستیه من با نرگس شروع شد و اونموقع رفیقم مبینا(نامزدش فوت کرد)بانرگس خیلی رفیق 

صمیمی بودند و مشکلات من باعث شد رابطه این دونفر باهم کمتر و کمرنگ تر بشه و منونرگس بهم وابسته

 بشیم و اون بهم نزدیک تربشه و رابطش بامن بهتر بشه و بهم دیگه نیاز داشته باشیم...

و امسال برای مبینا یک اتفاق بد افتاد و انگار گردونه داره میچرخه باز همونی میشه که ازش ترس دارمم..

انقدر میزان وحشتم زیاد شده که چندوقتی میشه که پناه بر قرص های آرامبخش بردم و امشب که سرچ کردم

دیدم دقیقا همون حالاتیو دارم که تو عوارضش نوشته..

این استرس و اضطراب پدرمو درآورده و داره داغونم میکنه..گاهی وقتا نمیدونم چیکارکنم و دارم 

به اون هم آسیب روحی میزنم و اونم داره اذیت میشه..

اصلا راضی به اذیت شدنش نیستم اما رو افکار و حالاتم کنترل ندارم 

و نمیتونم چیزیو بهش نگم و هررفتاری میکنه که باب میلم نیست تمام رفتار و حرکاتم سریع واکنش نشون میده

و همه میفهمن که حالم بده و داغونم...و این خیلی بده و ضعفه منه..اما نمیدونم چیکارکنم...

واقعا ازاین همه وابستگی ای که تهش باعث آزارواذیت او میشه اذیت میشم و اون هم همینطور..

ازش میخوام که بیخیال اون بشه اما میگه نمیشه..ادعا میکنه ازش خوشش نمیاد 

اما بهش خیلی کمک میکنه..خخ..عجیبه برام...

واقعا موندم که چه کنم..واسه روز 4شنبه نوبت دکتر دارم..باید برم پیش روانشناسم و ببینم چیکارمیتونه برام بکنه..

من خیلی بهش وابسته شدم و علت وابستگیمم نداشتن کسی و حمایت کسی هست

(اما اگرم کسیو داشته باشمم بازم اونو به همه ترجیح میدم چراکه روزایی که باید میبودن و حالم رو خوب 

میکردند بدتر نمک رو زخمم میپاشیدن و هیچ کمکی بهم نمیکردند و این نرگس بود که بهم کمک کرد و منو 

بالا کشید،البته داداشمم،روانشناس ایناهم بودند اما من دارم بطور کلی میگم و 

این باعث شد من هرروز هرجا که میرم به نرگس بگم و باهام بیاد چون جوری شده که یه جا میرم 

باید همرام باشه و اگه نیاد نمیرم...

این روزها خیلی خسته ام:)..خسته تراز روزهایی که اون بلا سرم اومد...

انگار این ماه باید هرسال برام شوم باشه..ازدست دادن کسانی که برام حکم برادر و خواهر داشته اند...

هروقت چیزی رو احساس کردم و باتمام وجود حسش کردم سرم اومد...

نمیدونم بازم..هنوزم نمیدونم مشکل ازمنه یااون...من میگم ولش کن عذاب میکشم 

اون میگه نمیشه خودتو تغییر بده،عوض شو و من چاره ای جز قبول کردنش ندارم..اگه یه روزی هم نتونستم 

باهاش کناربیام و درست بشم یااون اگه تونست کنار بزارتش

یا کلا همه چی ترجیح میدم بینمون هرچی که هست تموم بشه..

شاید باخودتونم بگید خب هردوتاتونو داشته باشه،،اما نمیشه..رفتارهایی که ازاون میبینم(مبینا)

باعث میشه که عقب نشینی کنم و حرفی نزنم..آدمی نیستم که چیزیو،کسیو ازم میگیرن اعتراض کنم

ترجیح میدم ببینم طرف مقابلمم چی میخواد..اگه دوس داشته باشه پیش من بمونه نمیره سمتش..

امیدوارم حال و احوالاتم خوب بشه.قبل ازاینکه برم عوارض قرصی رو که خریدم ببینم،گرفتم خوردم و الان 

حالت بیخیالی گرفتم و کاملا بی هیچ استرسی هستم و اوکی اوکی هستم..تاقبل ازاون،

داشتم نوشته های بالا رو مینوشتم حالم بد بود اما الان یه دومینی میشه که میزان شدم..

خخخ..یک قرص چه کارا که باادم نمیکنه..اما عوارضش داره اذیتم میکنه..

فراموشی،تاحدودی افسردگی،اختلال تکلم که امروز مدرسه رفتم،

خواستم یک کلمه رو بگم زبونم نمیچرخید چون قبلش قرص داده بودم بالا تا اوکی شم،

آخه قراربود سوم نامزد مبینا بریم و خواستم کمی دربیخیالی به سر ببرم..

اوایلش عین خیالم نبود اما کم کم بد چندساعت اثرش رفت و هیچی دیگه،باز روز ازنو و روزی ازنو..خخخ

و سردرد و بی قراری هم شاملش شدیدا میشه..

واقعا اینارو نمیدونستم اما امشب که خوندم فهمیدم که اینا ازکجا آب میخوره..

امیدوارم واسه روز چهارشنبه نتیجه خوبی بگیرم و حالم بهتربشه:))


تنهایــــــــــی

يكشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۲۷ ب.ظ

که چه ها با ادم نمیکند

تنهایی رو میگمم..

امروز واقعا یه روز کسالت باری هست..

تنهام و حوصله چیزیو ندارم و راسته که میگن وقتی آدم تنها میشه  فکرای عجیب غریب 

به سرش میزنه..خخخخ

هرچیزی که دلتون بخواد به فکرم زد و فقط یکیشو عملی کردم یه لینک پیدا کردم رفتم تو یک گپ 

و شروع به چت بعد یکی اومد پی ویم اما خب حوصلم نگرفت حرف بزنم باهاش بلاکش کردم..

حتی حوصله آدم ها رو هم ندارم..

نمیدونم واقعا چیکارکنم..سریال داشتم میدیدم حسش یهو پرید..

درحال حاضر با آهنگ هم حال نمیکنم و فقط داره پلی میشه

یک پارچه خریدم که باهاش شومیز بدوزم اما چرخم مشکل پیدا کرد و 

بردمش تعمیرش کنه،الانم کسی نیست که بیارتش

واِلا مینشستم میدوختمش.چون نصفه نیمه هست.. 

دیروز که خونه خواهرم بودم انجام دادم و امروز یکم بیشتر نموند:))

دوروز پیش نرگس برای اولین بار خونمون اومد:))))))))..خیلی خوش گذشتت و حال داددد.....

دیگه اینکههه...همینن...

دیروزم یه سری اتفاقایی افتاد که چون پیش زمینه ای راجبش نگفتم و کامل توضیح ندادم ترجیح میدم 

چیزی نگم  اما شوک های عجیبی دیروز بهم دست داده بود...خدا همه چیزو بخیر کنهه..


به پایان رسید

يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۵۶ ق.ظ

و به پایان رسید این مدرسه:)

دیروز اخرین روز مدرسه ام بود و تموم شد

چقدرم زود تموم شد..مخصوصا این سه سال دبیرستان

حس خنثی بودن دارم..هم ناراحتم و هم احساس گنگ و مبهمی نسبت به آینده ام

ازاینجا به بعد آینده ام مشخص میشه..نمیدونم چیکارکنم واقعا...

دستپاچه ام و دارم کتاب های این دو سه سال رو جمع میکنم و تمام وسیله های بقول مامان اضافیو جمع میکنم

خیلی دلم میخواد که دانشگاه قبول بشم و برم دانشگاه..چون آدمی هستم درس خوندن رو دوست دارم

اما خب بعضی وقتها شرایط و اوضاع خونه نمیزاشت که من درس بخونم

مخصوصا امسال که کلا درس نخوندم و موندم چجوری ترم اول بدون هیچ تجدیدی قبول شدم و خدا کند

ترم دومم قبول بشم و معدلم بالا باشه..اخه رشته ی من معدلی هست و من کنکور سراسری هم شرکت کردم

که حداقل یک کدومو قبول شم و برم..اگه نشم که خیلی بد میشه...پوووف..

اما نمیدونم بر چه اساسی دلم روشنه که قبول میشم و دانشگاه میرم..بازم نمیدونم..

این یک حس هست و شاید درست نباشه و شایدم برعکس

 البته اینو هم بگم که اگه من یک درصد دانشگاه نرم به سرکار میرم..دلم میخواد تو یک کاری برم که مربوط

به کامپیوتر و اینجور چیزا باشه..چون من علاقه شدیدی به این چیزا دارم..

اما اگرم نشد و کارشو پیدا نکردم تو رشته خودم کلاس جداگونه میرم و آموزش به صورت تخصصی میبینم..درکل 

بیکار نمیمونم:))..هرجا هم برم نرگس رو هم همراه خودم میبرم..چون دوتایی باهم یه جا کارکنیم و پیش هم باشیم کجا

و من تنها باشم کجا:))...امیدوارم که سرنوشتم به سمت خوب پیش بره....

تو شهریور سرنوشت من معلوم میشه...امیدوارم همون چیزی باشه که میخوام...:))

19/4/97 الی98

يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۹ ق.ظ


امروز هم بهترین روز زندگیم و هم میتونه بدترین روز زندگیم باشه

امروز دوستیه منو نرگس یکساله شده و چقدر زود و سریع گذشت:))

چقدر خوبه که دارمش...میتونم همینو دروصف حالم بگم:))

و امروز روز شومی هم بود،اتفاق ناخوشایندی که برایم افتاد خیلی بد بود

اما همین اتفاق باعث شد من با نرگس دوست بشم

و این دلمو خرسند و خوشحال میکنه

بهترین دوستم،ابجی جونم امیدوارم همیشه حالت خوب باشه..و بتونم تموم محبت هاافزودن تصویر از فضای اختصاصی

خوبی ها،لطف هایی که درحقم کردی رو جبران کنم:))..

توقشنگترین،شیرین ترین اتفاق زندگیم بودی و باتو چیزهای جدیدیو تجربه کردم

که خیلی تجربه های خارق العاده ای بود

مرسی که هستی..برات بهترین هارو آرزو میکنم

و هرجا که هستی چه پیش من،وچه پیش من نباشی حال دلت خوب باشه

وهمیشه خوشحال باشی عزیزدلم:)))

و چه آسان فهمیدم:)

شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۰۳ ق.ظ

 و این را امشب فهمیدم که هیچ اهمیتی برای این موجود که اسمش مادر است ندارم

من حتی کنار این اهمیت نداشتنام میدانم از من خوششم نمیآیدو خیلی تلخ و گزنده هست

و چقدر سخت است درک کردنش اما من به راحتی هضمش کرده ام

چرا که..

قبل تراز اینها میدانستم و به دنبال اثباتش بودم

و امشب

به من اثبات شد

تلخ بود

اما حقیقتی بیش نبود

دیر و زود داشت،اما سوخت و سوز..نه

چه بهتر که زود فهمیدم و ای کاش زودتراز اینها حرف میزدم و متوجه این موضوع میشدم

اما درهرصورت زمان خوبی متوجهش شدم..

فقط مانده ام ازاین به بعد چطور رفتار کنم...

منی که تازه استارت خوب بودن باهاشو زده بودم و برایش تلاش های زیادی میکردم تا باهام خوب رفتار کند

الان مانده ام که چه کنم...

هوووووفف..

ازاین به بعد باید در پی در آرودن این باشم که چرا بامن اینطور هست...

بدون سوال کردن البته..

کار سختی است اما شدنیست..:)

لنتی ها

پنجشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۱۲ ب.ظ

خب لنتی هااا اون لحظه که داشتید عشق و حال میکردید به فکراینم باید بودید که دارید چه غلطی میکنید

وقتی بچه میارید باید جورشم بکشید دیگه...لنت به غریزه شما پدرومادر ها که عین غریزه حیوون هاست

فقط کارتونو انجام میدید و دلتون میخواد که بچه خودش همینجوری بدون هیچ خرجی بزرگ شه...

وقتی از خواسته هام میگم،وقتی خواسته ام معقول هست باید برآوردش کنی،باید سریع انجامش بدین

چرا اینطور میکنید؟؟چرا من باید بابت یک پول تلفن قسم بخورم؟؟پول تلفنی که میزان مبلغش از 

اونچیزی که فکرشو میکنی آدم کمتر و اصلا برای منی که هیچ خرجی ندارم چیزی نیست...

من موندم اینا چی میخوان ازم...

واقعا برام سوال میشه که من تو این18سال چی ازشون خواستم،چه چیز بزرگی خواستم که اینا

انقدر درمقابل یه چیز کوچیک جبهه میگیرند..؟

بهشون میگم اگه مودمم رو جمع کنید باید پولی که بابت مودم دادم رو پس بدید،

گوشی ای که میخوام رو برام بخرید،،بعد هرکاری میخواین بکنید،برید بکنید..میگنن حتمااا(باتمسخر)

بعد منم گفتم اگه اینکارو نکنید منم اون تلویزیونی رو که همش پاش نشسته اید رو میشکونم و اونم

کلی چقدر و پرت تحویلم داد و گفتم خوبه خرج خاصی ندارم..میگه نه اصلا برات کاری نمیکنیم..

اما منن هرچییییییی فکرمیکنم میبینم کاری برام انجام ندادن جز لباس خریدن..

همین...

بعد بهش میگم اگه مشکلتون لباسه برید از مردم بگیرید برام تا منتش نمونه،بچه میارید جورشو باید بکشید بدبختا

دیدم خفه خون گرفت و بحثمون تموم شد...

هرروز که میگذره ازشون بیشتر ناامیدتر میشم....

اینا پدرومادر خوبی نیستن برام.اصلا پدرومادر خوبی نیستن:)

باید یک فکر دیگه ای برای خودم بکنم..این زندگی برام زندگی نمیشه

چه بودم و چه شدم:))

پنجشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۱۵ ب.ظ


شب قدر پارسال روز23 من حالم خوب نبود سرما خورده بودم اما دلم بود که برم مسجد ودعای جوشن کبیر بخونم

و رفتم..اوایلش خوب بود حالم اما بعداز نیم مین بد شد و زنگ زدم برای داداش میثم و اومد دنبالم...

اونموقع هنوز قضیه اون حروزمزاده رو بهش نگفته بودم و میترسیدم که به کسی بگم..

اما گه گاهی ازش سوالایی میپرسم راجب هرچیزی...

اونشب باهم بودیم و ماشینشو تو راه اهن پارک کرد و دوتایی پیاده راه رفتیم 

و باهم راجب گناه و اینجور مسائل حرف زدیم و من بهش غیر مستقیم یه حرفایی زدم

و اونم متوجهش شد..اما خب منتظر بود من مستقیم حرفمو بهش بزنم..

اما خب،نزدم...چقدر زود گذشت..وقتی به اون روزا فکرمیکنم چقدر مشمئز کننده بود.پووف

اینارو ولشش..

این مهمه که من از پارسال تا الان چقدر تغییر کردم:))

*پارسال من چه حماقت هایی که نکردم که وقتی بهش فکرمیکنم هم از کارام خنده میگیره

هم ناراحت میشم..یکیش این بود که به مزخرف ترین ادم دنیا محبت میکردم و انقدر خنگ بودم

که هدفش رو،ذهنیتش رو نمیدونستم..خیال میکردم ...پووف ولشش اصلا مهم نیست

حتی فکرکردن بهش آدم رو مشمئز میکنه...

مهم اینه الان تغییر کردم و هیچ یک از اون حماقت هارو هرگز و هیچوقت تکرار نمیکنم..


*پارسال من حالم خوب بود اما حال خوبم کاذب بود..دل به خوشی های زودگذر بسته بودم و خیال میکردم خوبه و..

اما الان که بهش فکرمیکنم میبینم همه حال خوبم تظاهر بوده و حال خوبم بیخود و کاذب بوده،حال خوب واقعی رو

الان دارم..حالا میزانش خیلی کمتراز اون زمان هست اما می ارزه که کم باشه اما خوب و واقعی:))


*پارسال خیلی محدود بودم و اصلا آدم مستقلی نبودم و این عمق فاجعه هست

مثلا اصلا بیرون به تنهایی تو فازم نبود یا اصلا جایی نمیرفتم و کلا یه جوری بودم

الان که دارم بهش فکرمیکنم باخودم میگم چه زندگیه نباتی داشتم من

چقدر بد بود..من واقعا یک توسری خور بودم و الان خیلی بهتر شد...

نه اینکه الان مستقل مستقل شده باشم نه اما از اون پارسال اوضاعم خیلی بهتره

مثلا الان به راحتی میتونم با اجازه خودم خرید کنم و نیازی به اجازه اینا ندارم

یا بیرون رفتم،،فقط اطلاع میدم که دارم میرم فلان جا..اوایل براشون سخت بود اما کم کم عادت کردند

ازاین بابت خیلی خوشحال و راضیم و همچنان سعی و تلاش میکنم که وضعم بهتراز قبل بشه :))


*پارسال من یک آدم سست اراده تو زمینه ایمانم بودم..مثلا نماز میخوندم اما به زورر خانوادم

که دیگه برام عادی شده بود و مثلا میخوندم اما درکش نمیکردم و نمیدونستم برای چی نماز بخونم

اونها حتی علت نمازخوندن رو نمیدونستند و آداب صحیح شو نمیدونستند..اونها هیچی نمیدونستند

و فقط براساس دستور خدا نماز میخوندند و من هیچ جوره این قضیه تو کتم نمیرفت اما خب

اینا خیلی پیله بودند و مجبورم میکردند که بخونم...چقدر مسخرهه و مزخرفف..وقتی بهش فکرمیکنم

به اون روزها حالم ازشون بهم میخوره و چندشم میشه..اما امسال داداش میثم برام یک فایل صوتی

 فرستاد و گفت هروقت حالت خوب هست این فایل رو گوش بده،راجب نمازه...من دانلودش کردم

و بعد از دوماه گوش دادم و ازاون روز به بعد نماز خوندنم عوض شد...منی که هیچ حسی موقع نماز

خوندن بهم دست نمیداد و فقط برای رفع تکلیف میخوندم الان با خوندن نماز آروم میشم و حالم رو خیلی

خوب میکنه..انقدر آروم میشم که دلم میخواد ساعت ها بشینم که حرف بزنم باخدا :)))

تغییر خوبی بود..دلم میخواست همچین چیزی بشه اما من دنبال یک جواب و دلیل قانع کننده بودم

که اونها منو راهنمایی نمیکردند و چرت و پرت تحویلم میدادند بدتر از نماز زده میشدم..خخ

دلم میخواد اعتقادم درباره نمازبیشتر بشه..چون وقتی یک نمازخوندن انقدر حالم رو خوب میکنه مطمئنن بیشتر

ازش بدونم حالم به مراتب بهتر میشه..فقط باید  اون حس و حالش بیاد که بتونم تغییر و بالاتر رفتن رو بپذیرم


*پارسال من هیچکس رو نداشتم،یعنی داشتماا اما ننه اونی که من میخواستم..

من آدمیم که خیییلییی دوست داشتم و دارم و اکثرشون هم دوسم دارند که تمایل دارند که بامن رفیق فاب بشن

اما من پارسال یک دختره شیطون و بیخیال که خیلیی خنده رو بود،بودم و اصلا به همچین چیزی فکرنمیکردم

و اصلا دوست برام آنچنان مهم نبود..من یک دوست دارم اسمشو هم گفته بودم ((یگانــــه))..

خب منو یگانه5سال باهم دوست بودیم و خیلی صمیمی اما خب باهاش نمیساختم و همیشه باهم دعوا

میافتادیم و قهر میکردیم...و به مرور زمان رابطه منو یگانه وقتی وارد دبیرستان

 که شدیم کمتر شد تا سال 11تابستون دوره کارآموزی بودیم که من با نرگس برخوردم و باهاش

 یهویی دوست شدم و ازاون روز به بعد اتفاقای خوبی توزندگیم افتاد:))

کلا پاقدمش خوب بود هم خودش هم پاقدمش...

کلا آدمیم که دلم واسه کسی تنگ نمیشه و انگاری برام کسی اهمیت نداره اما وقتی نرگس وارد زندگیم شد

خیلیی یکی بودن برام مهم شده..وازاینکه کسیو کنار خودم داشته باشم برام خیلی مهمه:))

من اصلا احساساتی نبودم..اصلا گریه برام هیچ معنی ای نمیداد..با تموم شلوغ بودن و مثلا به صورت کاذب

حالم خوب بود تو فاز گریه و اینچیزا نبودم...

اما الان:-|نه برای هرکسی..اصلا بعد اینکه این خلق و خوم عوض شد هنوزم بغیر اون کسی که باعث شد

من رفتارم اینطور بشه گریه نکردم...این تغییرمو دوست داشتم و دارم..دلم نمیخواد بیشترازاین بشه

من استاد متوقف کردن احساساتم هستم،پس اینو تا همینجا نگه میدارم که بیشترازاین باعث میشه

به خودم صدمه و آسیب وارد کنم...


پ.ن 1:دلم میخواد تا سال بعد تو زمینه سرقول موندنم بیشتر بشه،اخه ادم بدقولیم و چیزی

که برام سخت باشه به  سختی سرقولم میمونم ولی اگه اراده کنم خیلی سریع و زود ترکش میکنم

واین برای بعضی ها عجیب هست..اما خب خصلت من اینه:))

پ.ن2:و میخوام سال بعد ازاینچیزی که هستم 3برابرش بهترشم و حالم بهتر،وضع روحیم بهتر،زندگیم بهتر:)

پ.ن3:اینکه تیپم رو عوض کنم و اونچیزی که دلم میخواد تو ذهنم هست بشم...

اینم فایل صوتی ای که راجب نماز گوش دادم :)):::

یک چیز جالب...

چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۲۱ ب.ظ


و یک چیز جالب و جدید:))وقتی دیدم خوشحال شدمممم...

تازه به چشمم عمر سایتم خورد و فهمیدم الان یکسال و 9روزه که این وبلاگ رو دارم

خیلی چشم انتظاری میکردم که زودتر بشه 365روز و یه پست به این مناسبت بنویسم اما خب

مشغله های فکریم باعث شد که فراموش کنم و کلا ازیاد ببرمش خخخ..ازاینکه الان یکسال و خورده ای این وبلاگو دارم 

خوشحالم و ازاینکه نوشته هامو این تو مینویسم و یه چیزهایی که امکان داشت فراموش شه رو با خوندنش

به یاد میارم و همچین میفهمم کی هستم..و همه اینارو مدیون پیشنهاد داداش میثمم هستم و اگه اون بهم نمیگفت

من اصلا نمیدونستم وبلاگ چیی هستت..من زیادی بهش مدیون و امیدوارم بتونم تموم خوبیاش رو جبران کنم

چند روز دیگه ام یکسل از این همه زجر هایی که کشیدم میگذره و ازاینکه کلی تغییر کردم خوشحالم و

ام وقتی بهش فکر میکنم خیلی دلم شکسته میشه و اشک تو چشام جمع میشه

اما خب من تلاش های زیادی برای درست شدن و خوب شدن کردم و بیشترش هم نتیجه بخش

بود و اینو مدیون بهترین های زندگیم هستم 

حالا روزش که اومد یه پست میزارم..اینو هم بگم که یکسال از دوستیه منو نرگس همون اونروز میگذره

و ااین خودش یک خبر خوب و فوق العاده ای هست:)))

تو 4/19 اتفاقای زیادی افتاده که این ها باعث تغییر در سرنوشتم شدند...

روز فراموش نشدنیه.. چه برای من چه برای داداشم و چه  برای ابجی نرگسم"))

یه آهنگیه که چندروزه خوشم اومده ازش  اونم بشدتتت..این آهنگ گاهی وقتا باعث گریه ام میشه

گاهی وقتا باعث خوشحالیم

بعضی وقتا باعث میشه آروم بشم

و بغضی وقتا هم باعث میشه برقصم:)))خخ به هرحالل آهنگ شاد و خوبیه


شروع دوباره..

چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۳۸ ب.ظ

یادم رفته بود این رو براتون بگم که من دوباره مشاوره رفتن رو شروع کرده ام و اون بار در باب

اتفاق ناخوشایند و مشکلات دیگه ام و اینبار برای بهترشدن روابطم با مادرم...

امروز 1خرداد هست(زمان از دستم در رفته نمیدونستم امروز چند شنبه هست)و دقیقا6روزه دیگه

نوبت دارم و باید تلاش ها و کارهایی که انجام دادم رو برا دکترم شرح بدم

اما هیچ تغییری احساس نکردم..نمیدونم الان دوروز میشه که بهتر باهام حرف میزنه

رفتار میکنه حتی گاهی وقتا ازم نظر میخواد!!!چیزی که اصلا تو ذاتش نبود...

شاید دارم جواب میگیرم...اما من تلاش آنچنانی نکردم 

اخه حس و حالشو ندارم دیگه..گاهی وقتا تلاشمو میکنم و باهاش حرف میزنم اما باهمون برخورد 

رو به سرد مواجه میشم...نمیدونم واقعا چشه..شخصیت گنگی داره و امیدوارم هرچی که هست خوب بشه..

دارم سعیمو میکنم که مطابق حرف های روانشناسم پیش برم تا شاید جواب بگیرم..:))

دوس دارم زود این جلسه مشاورم بیاد باهاش حرف بزنم..انقدر حس خوبی بهم موقع حرف زدن

باهاش بهم دست میده که حد نداره و و وقتی میام بیرون حالم خیلی بهتره...

اصولا میام بیرون یا حالم خیلی خوبه یا حیلی بد..