کمی آرام شویم

مینوسم و فریاد های دلم را بی صدا میگویم تا بلکه کمی ارام شوم

کمی آرام شویم

مینوسم و فریاد های دلم را بی صدا میگویم تا بلکه کمی ارام شوم

کمی آرام شویم

دردے که انسان را به سکوت وا میدارد بسیار سنگین تر از دردیست که انسان را به فریاد وا میدارد...! و انسانها فقط به فریاد هم میرسند،نه به سکوت هم!

آخرین مطالب

گذر زمان

دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۳۳ ب.ظ

هرچی زمان بیشتر که میگذره حس اینکه نمیتونم تو چیزهایی که دلم میخواد،

به چیزهایی ک علاقه و شوق و ذوقش رو دارم برسم...

برای جواب کنکور باتوجه به رشته ام که معدلیه باید صبرکنم تا شهریور و اخرمهرماه

و هنوزم خونه نشینم و نمیدونم چه کنم..از فرط بیحالی و خستگی و آدمای مزخرف 

دور و اطرافم که با کوچیک ترین حرکتشون،حرفشون،و نزدیک شدنشون به آدم های دوستداشتنیم

کم کم دارم دیوونه میشم...

دلم میخواد هربار که میام و به وبلاگم سرمیزنم یک پست توپ و خوب بنویسم..یک اتفاق خوب...

هی مدام صبرمیکنم تا یک چیز هیجان انگیزی اتفاق بیافته تا براتون بگم اما هیچی به هیچی

شاید هم بگیدخودت باید یک اتفاق هیجان انگیزو باید راه بندازی و یه کاری کنی خودت،خودتو خوشحال کنی

اما نه..من تمام سعیمو میکنم که یک اتفاق خوبیو رقم بزنم اما نمیدونم طلسم شده که هیچی به هیچی...

دنبال کارم رفتم اما متاسفانه هیچ شغلی برای سن خودم نتونستم پیدا کنم و

 هرجا میرفتم میگفتند سنت پایینه و.... .

دقیقا یک زندگی نباتی رو دارم سپری میکنم و نمیدونم واقعا دارم چیکارمیکنم..یکم عجیبه..

انگار همه چیز متوقف شده..هیچ بالا و پایینی نداره..شاید به سمت پایین بره اما بالا هرگز!!

درانتظار خبرای خوب و اتفاقای خوب هستمم..خداکنه هرچی زودتر اتفاقای خوب بیان و منو ازین 

بدبختی نجات بدند.:)

موجودات عجیبی به نام...

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۳ ب.ظ

موجودات،انسان چیزهای عجیبی هستند..

علل الخصوص(ازنظرمن)خانواده...باخودم همیشه میگم:خدا برچه اساسی منو تو این خانواده

یکی رو تو یک خانواده ی دیگه و دیگری رو هم همینطور تو یک خخانواده ی دیگه قرار داد

واقعا برچه اساسی؟؟!!

چرامن باید تو خانواده ای باشم که پدرومادرم سطح شعورشون به اندازه سطح سوادشون باشه؟؟

چرا نمیخوان،چرا تلاش نمیکنند که منو که تو دهه70 و در سال2000میلادی به دنیا اومدم درک کنند؟؟؟

چرا واقعا نمیشه ترکشون کرد؟؟چرا نمیشه بهشون که واقعا مایه عذابن توهین کرد؟؟چرا خدا میگه

پدرومادر اگه بدترین باشند،نباید بهشون حرفی و زد و احترام رو زیرپا گذاشت؟چراا؟؟

چرا تو اون قرآن نیومده احترام به فرزند به همون مقدار احترام پدرومادر واجبه و اگه پدرومادر اینو به جا نیارند

آه فرزندشون که عذاب میکشه و دلش شکسته میشه و به درد میاد گرفته میشه...چرا واقعاا؟؟

اینارو برچه عدالت و استدلالی گفته اند؟؟گاهی وقتا کم میارم..واقعا با تمام وجود کم میارم

و تمماام سعیمو میکنم که به خدا کفر نگم،تمام سعیمو میکنم که وقتی بغض داره خفم میکنه به پدرومادرم

حرفی نزنم..اما بعضی وقتا نمیشه..هرکاااری کنم یک جام سوراخ میشه و از یه جاییم در میزنه..

درک نکردن تاکی؟؟سرکوفت زدن و بی مهری و بی اعتنایی و بی مسئولیتی در قبال اینکه من یک دخترم

و یک سری وظایفی دارند و باید به جا بیارند،تاکی؟؟؟

واقعا حق این پدرومادر هارو خدا توحساب اعمالشون ننویسه آدم بی دین و ایمان میشه..

امروز روز بدی نبود..اما روز خوبیم نبود..چراکه خانوادم بی حدواندازه بسی مسئولیت درقبالم شدند

و واقعا عذب سختی میکشم..دلم میخواد یکم به خواسته هام توجه کنند و انقدر سرسری از آرزوها و

 خواسته هام نگذرند..

یه چیز عجیب تر،اونم اینه که چرا یکی تو دو قدمیم باید خانوادش اننقدر باشعور باشه که من باید حسرت

اون دختر رو بخورم و بگم ای کاش 1% این درک و شعور رو پدرومادرم داشتند..

واقعا بعضی وقتا تعجب میکنم..انگار منو نمیبینن،انگار وجود ندارم..انگار نیستم...

که اننقدرر بهم بی اعتنا هستند..چراواقعاا؟؟همش برام سواله..چرا یکی نیست جواب این سوالامو بده؟

چرا؟؟....

من دلم میخواد بهترین پدرومادرو داشتم اما جز یک مشت آدمای بی درک و احساس نصیبم شدند

همیشه سعی میکنم باتمام غمی که دارم شاد به نظر بیام اما بعضی وقتا

کنترلش ازدستم خارج میشه که خانوادم بازم یک چیزی بهم میگن که چرا اینطوری هستی..چرا همیشه 

ناراحتی وووو... .امیدوارم آینده ی خوبیو داشته باشم..

یه جایی خوندم که میگن وقتی تو مجردیت شاد نیستی و فلان تو دوران متاهلیتم اینطور نیستی...

به این جمله هیچ اعتقادی ندارم..به هیچ وجه...چراکه مزخرف ترین جمله ای بود که شنیدم و خوندم..

مطمئنن این چیز جز رویاهای دست نیافتنیم باقی میمونه اما همیشه سعی میکنم و تلاشمو میکنم

بهترین مادر برای دخترم،پسرم بشم..و همیشه به خودم قول دادم انسانی عقده ای بار نیام که بعدا به 

خانواده و اطرافیانم صدمه نزنم..تا الان که موفق بودم و ازاین که موفق بودم به خودم تبریک میگم و

 امیدوارم همینطور خوب پیش برم...


کلاس های پررمز و راز

پنجشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۱ ب.ظ

این مدت نتونستم از اتفاقایی که پیش اومد بنویسم و امروز بعدازمدت ها وقت کردم که بنویسم

البته وقتم که خالی بود اما خب با مادرم به یه سری مشکلاتی برخوردم که این مدت

تکنولوژیو ترک کرده بودم..پووف..بگذریم

یکی اینکه اون روز بخاطر مشکلم تو پست و چه غمیگنم پیش مشاور خانوم جدیدی رفتم و 

باکلی صحبت تونستم اوکی بشم اما خب هرازگاهی جوم میگیره و حالم بابت حرفای نرگس بد میشه

اما خب تاحدودی با یاد حرفای خانوم جدیدی میتونم خودمو کنترل کنم...

بعدازاون مشاوره،موقع رفتن خانوم جدیدی بهم گفت قراره کلاس هاییو دایر کنند برای 

یاد دادن مهارت های زندگی و خب من شرکت کردم..تو جلسه اول گفت هفته بعد که دارید میایند

یک کتاب بخونید و بیاین توضیح بدین و من کتاب صورتت را بشور دخترجان که هدیه داداش میثم

بوده رو خوندم و چهارفصلش رو خلاصه و نکته برداری کردم و تنها تونستم دوفصلشو شرح بدم 

اخه وقتمون1ساعت بیشتر نیست و منم که حرف بیام تموم نمیشه و بسختی میتونم زمان

رو مدیریت کنم(فکرکنم باید رو این موضوع کارکنم)...

واینکه قراره بعدازپایان هرکتاب،کتاب هارو به همدیگر قرض بدیم و ازشون استفاده کنیم

فکرکنم کلاس فوق العاده ای باشههه:))

من که بشدت ازش راضیم و دلم نمیخواد جلسه ای رو نرم....

و مطمئنن کلاس های پر رمز و رازی میشه و تواین کلاس خیلی چیزها توزندگیم قراره تغییر کنه

و احساسم میگه تغییرات خوبیو درپیش دارم و ازاین بابت راضیه راضیممم:))

اوقاتمو با نرگس و کتاب خوندن پرمیکنم و هرازگاهی تلویزیونم میبینم اما خب سریالامو خعلی وقته

دنبال نمیکنم و سرکامپیوتر نمیرم بنابردلایلی که...بگذریم

اما خب راضیم ازاین بابت و خوشحالم..

هرازگاهی حالم بابت کارها و رفتار های مامانم بد میشه و نمیتونم خودمو کنترل کنم و بهم فشار 

روحیه زیادی وارد میشه اما خب بعدش درست میشم...


پاس در پاس:-|

پنجشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۱۳ ب.ظ

یک وقتایی واقعا کم میارمم...ازهمه طرفف برام میباره همه چیییززز

دیگه به معنای واقعی دارم جرمیرم...

ازهمه طرف داره برام میباااارهه....نمیدونم..واقعااا نمیدونمم تاااکی قراره این وضع زندگی ادامه 

پیداکنههه...اون ازرفتارهای خانوادم...اون از نبودنم و دلخوری های نرگس

ازون طرفم بهونه گیری های همه وووووووووو....

همشون ب سادگی حل میشه اما ادماش،نمیدونم نمیخوان یا نمیشه یا نمیتونن

چجوری هست رو واققععاا نیمدونم اما هرچی که هست نمیشهه..هرچی تلاش میکنم تا 

اوکی کنم همه چیزو نمیشه واقعا...واقعا پاس در پاس شده

نمیدونم تاکی قراره این وضع ادامه پیدا کنهه اما هرچی که هست باید همشو خودم اوکی کنم،درست کنم

خودمم دقیقا میدونم با چی درست میشه اما این خانواده برام پاااسس شدند...

دیگه واقعا باید برای هرچیزی که میخوام به معنای واقعی تلاش کنم که اگه نکنم

همه چیز به هوا میره و نابود میشه..ازجمله خودم:(

تابستون کسل کننده...

دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۱۵ ب.ظ

امروز ازاون روزای حوصله سربر بوده و مدرسه ام که خیلی وقته تموم شده و کنکورمو هم که دادم و بیکار تو 

خونه ام..همون روزی که کنکور دادم،شبش رفتم خونه خواهرم و وقتی فرداش اومدم خونه 

روزازنو و روزی ازنو...پووف..نمیدونم واقعا چه گیری افتادم و چه کنم...

دلم میخواد به یه کلاسی برم،اما به هرچیزی که علاقه دارم اون دوتا موجود عجییب و غریبب 

به علایقم،علاقه ندارند و نمیزارند که برم..تواین مدت خیلی  پیگیر اموزش برنامه نویسی بودم

اما بعداز تحقیق و مطالعه فهمیدم خونه باید آروم آروم باشه تا بتونم با آرامش کامل کارم رو انجام بدم و چیزی

که در خونه ی ما وجود نداره همین هست...

بهشونم میگم عاقا منو یک کلاسی بفرستید اینا علایق منه بعد تو علایقم کلاس طراحی و خیاطی رو هم قرار دادم

و متاسفانه فقط همین دوتارو قبول کردند..اونا میدونند از چی بدم و ازچی خوشم میاد براهمین میدونن چیو انتخاب

کنن اما بقول داداش میثم از بین بدوبدتر،بد رو انتخاب کنی خیلی بهتره و راست هم میگه..!!

چون توخونه باشم واقعاا از نظر روحی صدمه ی جدی ای میبینم که باعث افسردگیم میشه و نمیشه زندگیم

اینطور پیش بره..چراکه من به کلاس مشاوره و پیش روانشناس میرم و نمیخوام تمام زحمات

و تلاش های من و دکترم به هدر بره..ترجیح میدم بیرون از خون هباشم و حالمو کوک کنم..

وقتی ازشون دورم حالم بهتره و وقتی پیششونم یه کارایی میکنن،یه حرفایی میزنن که اعصابمو بهم میریزند...

خداکنه به یک کلاس هرچند ناچیز و مزخرفم که شده برم..

و چه غمگینم:)

دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۶ ب.ظ

و چه غمگینم این روزهااا....

برای دوستم که نامزدش فوت کرد و حالش بد است و برای خودم و حال بد و وابستگی هایم

اینروزا ترس عجیبی دارم...ترس ازدست دادنش،ترس نبودش..وابستگی ای که هیچوقت تجربه نکرده بودم 

و حالا وابسته شدم..وابسته یک دختر..دختری که شبانه روز باهم چت میکنیم،حرف میزنیم،باهم میخندیم،

باهم گریه میکنیم و حال بدمون رو باهم تسکین میدیم و روزها میگذرد اما این روزها بنا بر اتفاقاتی که ناگفته

 هست و تا بحال راجبش حرف نزدم.ترس ازدست دادنش  رو دارم..پارسال همین موقع ها بود که برایم اتفاق

 بدی افتاد و دوستیه من با نرگس شروع شد و اونموقع رفیقم مبینا(نامزدش فوت کرد)بانرگس خیلی رفیق 

صمیمی بودند و مشکلات من باعث شد رابطه این دونفر باهم کمتر و کمرنگ تر بشه و منونرگس بهم وابسته

 بشیم و اون بهم نزدیک تربشه و رابطش بامن بهتر بشه و بهم دیگه نیاز داشته باشیم...

و امسال برای مبینا یک اتفاق بد افتاد و انگار گردونه داره میچرخه باز همونی میشه که ازش ترس دارمم..

انقدر میزان وحشتم زیاد شده که چندوقتی میشه که پناه بر قرص های آرامبخش بردم و امشب که سرچ کردم

دیدم دقیقا همون حالاتیو دارم که تو عوارضش نوشته..

این استرس و اضطراب پدرمو درآورده و داره داغونم میکنه..گاهی وقتا نمیدونم چیکارکنم و دارم 

به اون هم آسیب روحی میزنم و اونم داره اذیت میشه..

اصلا راضی به اذیت شدنش نیستم اما رو افکار و حالاتم کنترل ندارم 

و نمیتونم چیزیو بهش نگم و هررفتاری میکنه که باب میلم نیست تمام رفتار و حرکاتم سریع واکنش نشون میده

و همه میفهمن که حالم بده و داغونم...و این خیلی بده و ضعفه منه..اما نمیدونم چیکارکنم...

واقعا ازاین همه وابستگی ای که تهش باعث آزارواذیت او میشه اذیت میشم و اون هم همینطور..

ازش میخوام که بیخیال اون بشه اما میگه نمیشه..ادعا میکنه ازش خوشش نمیاد 

اما بهش خیلی کمک میکنه..خخ..عجیبه برام...

واقعا موندم که چه کنم..واسه روز 4شنبه نوبت دکتر دارم..باید برم پیش روانشناسم و ببینم چیکارمیتونه برام بکنه..

من خیلی بهش وابسته شدم و علت وابستگیمم نداشتن کسی و حمایت کسی هست

(اما اگرم کسیو داشته باشمم بازم اونو به همه ترجیح میدم چراکه روزایی که باید میبودن و حالم رو خوب 

میکردند بدتر نمک رو زخمم میپاشیدن و هیچ کمکی بهم نمیکردند و این نرگس بود که بهم کمک کرد و منو 

بالا کشید،البته داداشمم،روانشناس ایناهم بودند اما من دارم بطور کلی میگم و 

این باعث شد من هرروز هرجا که میرم به نرگس بگم و باهام بیاد چون جوری شده که یه جا میرم 

باید همرام باشه و اگه نیاد نمیرم...

این روزها خیلی خسته ام:)..خسته تراز روزهایی که اون بلا سرم اومد...

انگار این ماه باید هرسال برام شوم باشه..ازدست دادن کسانی که برام حکم برادر و خواهر داشته اند...

هروقت چیزی رو احساس کردم و باتمام وجود حسش کردم سرم اومد...

نمیدونم بازم..هنوزم نمیدونم مشکل ازمنه یااون...من میگم ولش کن عذاب میکشم 

اون میگه نمیشه خودتو تغییر بده،عوض شو و من چاره ای جز قبول کردنش ندارم..اگه یه روزی هم نتونستم 

باهاش کناربیام و درست بشم یااون اگه تونست کنار بزارتش

یا کلا همه چی ترجیح میدم بینمون هرچی که هست تموم بشه..

شاید باخودتونم بگید خب هردوتاتونو داشته باشه،،اما نمیشه..رفتارهایی که ازاون میبینم(مبینا)

باعث میشه که عقب نشینی کنم و حرفی نزنم..آدمی نیستم که چیزیو،کسیو ازم میگیرن اعتراض کنم

ترجیح میدم ببینم طرف مقابلمم چی میخواد..اگه دوس داشته باشه پیش من بمونه نمیره سمتش..

امیدوارم حال و احوالاتم خوب بشه.قبل ازاینکه برم عوارض قرصی رو که خریدم ببینم،گرفتم خوردم و الان 

حالت بیخیالی گرفتم و کاملا بی هیچ استرسی هستم و اوکی اوکی هستم..تاقبل ازاون،

داشتم نوشته های بالا رو مینوشتم حالم بد بود اما الان یه دومینی میشه که میزان شدم..

خخخ..یک قرص چه کارا که باادم نمیکنه..اما عوارضش داره اذیتم میکنه..

فراموشی،تاحدودی افسردگی،اختلال تکلم که امروز مدرسه رفتم،

خواستم یک کلمه رو بگم زبونم نمیچرخید چون قبلش قرص داده بودم بالا تا اوکی شم،

آخه قراربود سوم نامزد مبینا بریم و خواستم کمی دربیخیالی به سر ببرم..

اوایلش عین خیالم نبود اما کم کم بد چندساعت اثرش رفت و هیچی دیگه،باز روز ازنو و روزی ازنو..خخخ

و سردرد و بی قراری هم شاملش شدیدا میشه..

واقعا اینارو نمیدونستم اما امشب که خوندم فهمیدم که اینا ازکجا آب میخوره..

امیدوارم واسه روز چهارشنبه نتیجه خوبی بگیرم و حالم بهتربشه:))


تنهایــــــــــی

يكشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۲۷ ب.ظ

که چه ها با ادم نمیکند

تنهایی رو میگمم..

امروز واقعا یه روز کسالت باری هست..

تنهام و حوصله چیزیو ندارم و راسته که میگن وقتی آدم تنها میشه  فکرای عجیب غریب 

به سرش میزنه..خخخخ

هرچیزی که دلتون بخواد به فکرم زد و فقط یکیشو عملی کردم یه لینک پیدا کردم رفتم تو یک گپ 

و شروع به چت بعد یکی اومد پی ویم اما خب حوصلم نگرفت حرف بزنم باهاش بلاکش کردم..

حتی حوصله آدم ها رو هم ندارم..

نمیدونم واقعا چیکارکنم..سریال داشتم میدیدم حسش یهو پرید..

درحال حاضر با آهنگ هم حال نمیکنم و فقط داره پلی میشه

یک پارچه خریدم که باهاش شومیز بدوزم اما چرخم مشکل پیدا کرد و 

بردمش تعمیرش کنه،الانم کسی نیست که بیارتش

واِلا مینشستم میدوختمش.چون نصفه نیمه هست.. 

دیروز که خونه خواهرم بودم انجام دادم و امروز یکم بیشتر نموند:))

دوروز پیش نرگس برای اولین بار خونمون اومد:))))))))..خیلی خوش گذشتت و حال داددد.....

دیگه اینکههه...همینن...

دیروزم یه سری اتفاقایی افتاد که چون پیش زمینه ای راجبش نگفتم و کامل توضیح ندادم ترجیح میدم 

چیزی نگم  اما شوک های عجیبی دیروز بهم دست داده بود...خدا همه چیزو بخیر کنهه..


به پایان رسید

يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۵۶ ق.ظ

و به پایان رسید این مدرسه:)

دیروز اخرین روز مدرسه ام بود و تموم شد

چقدرم زود تموم شد..مخصوصا این سه سال دبیرستان

حس خنثی بودن دارم..هم ناراحتم و هم احساس گنگ و مبهمی نسبت به آینده ام

ازاینجا به بعد آینده ام مشخص میشه..نمیدونم چیکارکنم واقعا...

دستپاچه ام و دارم کتاب های این دو سه سال رو جمع میکنم و تمام وسیله های بقول مامان اضافیو جمع میکنم

خیلی دلم میخواد که دانشگاه قبول بشم و برم دانشگاه..چون آدمی هستم درس خوندن رو دوست دارم

اما خب بعضی وقتها شرایط و اوضاع خونه نمیزاشت که من درس بخونم

مخصوصا امسال که کلا درس نخوندم و موندم چجوری ترم اول بدون هیچ تجدیدی قبول شدم و خدا کند

ترم دومم قبول بشم و معدلم بالا باشه..اخه رشته ی من معدلی هست و من کنکور سراسری هم شرکت کردم

که حداقل یک کدومو قبول شم و برم..اگه نشم که خیلی بد میشه...پوووف..

اما نمیدونم بر چه اساسی دلم روشنه که قبول میشم و دانشگاه میرم..بازم نمیدونم..

این یک حس هست و شاید درست نباشه و شایدم برعکس

 البته اینو هم بگم که اگه من یک درصد دانشگاه نرم به سرکار میرم..دلم میخواد تو یک کاری برم که مربوط

به کامپیوتر و اینجور چیزا باشه..چون من علاقه شدیدی به این چیزا دارم..

اما اگرم نشد و کارشو پیدا نکردم تو رشته خودم کلاس جداگونه میرم و آموزش به صورت تخصصی میبینم..درکل 

بیکار نمیمونم:))..هرجا هم برم نرگس رو هم همراه خودم میبرم..چون دوتایی باهم یه جا کارکنیم و پیش هم باشیم کجا

و من تنها باشم کجا:))...امیدوارم که سرنوشتم به سمت خوب پیش بره....

تو شهریور سرنوشت من معلوم میشه...امیدوارم همون چیزی باشه که میخوام...:))

19/4/97 الی98

يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۹ ق.ظ


امروز هم بهترین روز زندگیم و هم میتونه بدترین روز زندگیم باشه

امروز دوستیه منو نرگس یکساله شده و چقدر زود و سریع گذشت:))

چقدر خوبه که دارمش...میتونم همینو دروصف حالم بگم:))

و امروز روز شومی هم بود،اتفاق ناخوشایندی که برایم افتاد خیلی بد بود

اما همین اتفاق باعث شد من با نرگس دوست بشم

و این دلمو خرسند و خوشحال میکنه

بهترین دوستم،ابجی جونم امیدوارم همیشه حالت خوب باشه..و بتونم تموم محبت هاافزودن تصویر از فضای اختصاصی

خوبی ها،لطف هایی که درحقم کردی رو جبران کنم:))..

توقشنگترین،شیرین ترین اتفاق زندگیم بودی و باتو چیزهای جدیدیو تجربه کردم

که خیلی تجربه های خارق العاده ای بود

مرسی که هستی..برات بهترین هارو آرزو میکنم

و هرجا که هستی چه پیش من،وچه پیش من نباشی حال دلت خوب باشه

وهمیشه خوشحال باشی عزیزدلم:)))

و چه آسان فهمیدم:)

شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۰۳ ق.ظ

 و این را امشب فهمیدم که هیچ اهمیتی برای این موجود که اسمش مادر است ندارم

من حتی کنار این اهمیت نداشتنام میدانم از من خوششم نمیآیدو خیلی تلخ و گزنده هست

و چقدر سخت است درک کردنش اما من به راحتی هضمش کرده ام

چرا که..

قبل تراز اینها میدانستم و به دنبال اثباتش بودم

و امشب

به من اثبات شد

تلخ بود

اما حقیقتی بیش نبود

دیر و زود داشت،اما سوخت و سوز..نه

چه بهتر که زود فهمیدم و ای کاش زودتراز اینها حرف میزدم و متوجه این موضوع میشدم

اما درهرصورت زمان خوبی متوجهش شدم..

فقط مانده ام ازاین به بعد چطور رفتار کنم...

منی که تازه استارت خوب بودن باهاشو زده بودم و برایش تلاش های زیادی میکردم تا باهام خوب رفتار کند

الان مانده ام که چه کنم...

هوووووفف..

ازاین به بعد باید در پی در آرودن این باشم که چرا بامن اینطور هست...

بدون سوال کردن البته..

کار سختی است اما شدنیست..:)