شب قدر پارسال روز23 من حالم خوب نبود سرما خورده بودم اما دلم بود که برم مسجد ودعای جوشن کبیر بخونم
و رفتم..اوایلش خوب بود حالم اما بعداز نیم مین بد شد و زنگ زدم برای داداش میثم و اومد دنبالم...
اونموقع هنوز قضیه اون حروزمزاده رو بهش نگفته بودم و میترسیدم که به کسی بگم..
اما گه گاهی ازش سوالایی میپرسم راجب هرچیزی...
اونشب باهم بودیم و ماشینشو تو راه اهن پارک کرد و دوتایی پیاده راه رفتیم
و باهم راجب گناه و اینجور مسائل حرف زدیم و من بهش غیر مستقیم یه حرفایی زدم
و اونم متوجهش شد..اما خب منتظر بود من مستقیم حرفمو بهش بزنم..
اما خب،نزدم...چقدر زود گذشت..وقتی به اون روزا فکرمیکنم چقدر مشمئز کننده بود.پووف
اینارو ولشش..
این مهمه که من از پارسال تا الان چقدر تغییر کردم:))
*پارسال من چه حماقت هایی که نکردم که وقتی بهش فکرمیکنم هم از کارام خنده میگیره
هم ناراحت میشم..یکیش این بود که به مزخرف ترین ادم دنیا محبت میکردم و انقدر خنگ بودم
که هدفش رو،ذهنیتش رو نمیدونستم..خیال میکردم ...پووف ولشش اصلا مهم نیست
حتی فکرکردن بهش آدم رو مشمئز میکنه...
مهم اینه الان تغییر کردم و هیچ یک از اون حماقت هارو هرگز و هیچوقت تکرار نمیکنم..
*پارسال من حالم خوب بود اما حال خوبم کاذب بود..دل به خوشی های زودگذر بسته بودم و خیال میکردم خوبه و..
اما الان که بهش فکرمیکنم میبینم همه حال خوبم تظاهر بوده و حال خوبم بیخود و کاذب بوده،حال خوب واقعی رو
الان دارم..حالا میزانش خیلی کمتراز اون زمان هست اما می ارزه که کم باشه اما خوب و واقعی:))
*پارسال خیلی محدود بودم و اصلا آدم مستقلی نبودم و این عمق فاجعه هست
مثلا اصلا بیرون به تنهایی تو فازم نبود یا اصلا جایی نمیرفتم و کلا یه جوری بودم
الان که دارم بهش فکرمیکنم باخودم میگم چه زندگیه نباتی داشتم من
چقدر بد بود..من واقعا یک توسری خور بودم و الان خیلی بهتر شد...
نه اینکه الان مستقل مستقل شده باشم نه اما از اون پارسال اوضاعم خیلی بهتره
مثلا الان به راحتی میتونم با اجازه خودم خرید کنم و نیازی به اجازه اینا ندارم
یا بیرون رفتم،،فقط اطلاع میدم که دارم میرم فلان جا..اوایل براشون سخت بود اما کم کم عادت کردند
ازاین بابت خیلی خوشحال و راضیم و همچنان سعی و تلاش میکنم که وضعم بهتراز قبل بشه :))
*پارسال من یک آدم سست اراده تو زمینه ایمانم بودم..مثلا نماز میخوندم اما به زورر خانوادم
که دیگه برام عادی شده بود و مثلا میخوندم اما درکش نمیکردم و نمیدونستم برای چی نماز بخونم
اونها حتی علت نمازخوندن رو نمیدونستند و آداب صحیح شو نمیدونستند..اونها هیچی نمیدونستند
و فقط براساس دستور خدا نماز میخوندند و من هیچ جوره این قضیه تو کتم نمیرفت اما خب
اینا خیلی پیله بودند و مجبورم میکردند که بخونم...چقدر مسخرهه و مزخرفف..وقتی بهش فکرمیکنم
به اون روزها حالم ازشون بهم میخوره و چندشم میشه..اما امسال داداش میثم برام یک فایل صوتی
فرستاد و گفت هروقت حالت خوب هست این فایل رو گوش بده،راجب نمازه...من دانلودش کردم
و بعد از دوماه گوش دادم و ازاون روز به بعد نماز خوندنم عوض شد...منی که هیچ حسی موقع نماز
خوندن بهم دست نمیداد و فقط برای رفع تکلیف میخوندم الان با خوندن نماز آروم میشم و حالم رو خیلی
خوب میکنه..انقدر آروم میشم که دلم میخواد ساعت ها بشینم که حرف بزنم باخدا :)))
تغییر خوبی بود..دلم میخواست همچین چیزی بشه اما من دنبال یک جواب و دلیل قانع کننده بودم
که اونها منو راهنمایی نمیکردند و چرت و پرت تحویلم میدادند بدتر از نماز زده میشدم..خخ
دلم میخواد اعتقادم درباره نمازبیشتر بشه..چون وقتی یک نمازخوندن انقدر حالم رو خوب میکنه مطمئنن بیشتر
ازش بدونم حالم به مراتب بهتر میشه..فقط باید اون حس و حالش بیاد که بتونم تغییر و بالاتر رفتن رو بپذیرم
*پارسال من هیچکس رو نداشتم،یعنی داشتماا اما ننه اونی که من میخواستم..
من آدمیم که خیییلییی دوست داشتم و دارم و اکثرشون هم دوسم دارند که تمایل دارند که بامن رفیق فاب بشن
اما من پارسال یک دختره شیطون و بیخیال که خیلیی خنده رو بود،بودم و اصلا به همچین چیزی فکرنمیکردم
و اصلا دوست برام آنچنان مهم نبود..من یک دوست دارم اسمشو هم گفته بودم ((یگانــــه))..
خب منو یگانه5سال باهم دوست بودیم و خیلی صمیمی اما خب باهاش نمیساختم و همیشه باهم دعوا
میافتادیم و قهر میکردیم...و به مرور زمان رابطه منو یگانه وقتی وارد دبیرستان
که شدیم کمتر شد تا سال 11تابستون دوره کارآموزی بودیم که من با نرگس برخوردم و باهاش
یهویی دوست شدم و ازاون روز به بعد اتفاقای خوبی توزندگیم افتاد:))
کلا پاقدمش خوب بود هم خودش هم پاقدمش...
کلا آدمیم که دلم واسه کسی تنگ نمیشه و انگاری برام کسی اهمیت نداره اما وقتی نرگس وارد زندگیم شد
خیلیی یکی بودن برام مهم شده..وازاینکه کسیو کنار خودم داشته باشم برام خیلی مهمه:))
من اصلا احساساتی نبودم..اصلا گریه برام هیچ معنی ای نمیداد..با تموم شلوغ بودن و مثلا به صورت کاذب
حالم خوب بود تو فاز گریه و اینچیزا نبودم...
اما الان:-|نه برای هرکسی..اصلا بعد اینکه این خلق و خوم عوض شد هنوزم بغیر اون کسی که باعث شد
من رفتارم اینطور بشه گریه نکردم...این تغییرمو دوست داشتم و دارم..دلم نمیخواد بیشترازاین بشه
من استاد متوقف کردن احساساتم هستم،پس اینو تا همینجا نگه میدارم که بیشترازاین باعث میشه
به خودم صدمه و آسیب وارد کنم...
پ.ن 1:دلم میخواد تا سال بعد تو زمینه سرقول موندنم بیشتر بشه،اخه ادم بدقولیم و چیزی
که برام سخت باشه به سختی سرقولم میمونم ولی اگه اراده کنم خیلی سریع و زود ترکش میکنم
واین برای بعضی ها عجیب هست..اما خب خصلت من اینه:))
پ.ن2:و میخوام سال بعد ازاینچیزی که هستم 3برابرش بهترشم و حالم بهتر،وضع روحیم بهتر،زندگیم بهتر:)
پ.ن3:اینکه تیپم رو عوض کنم و اونچیزی که دلم میخواد تو ذهنم هست بشم...
اینم فایل صوتی ای که راجب نماز گوش دادم :)):::