انقدر بی حوصله و بیحال هستم که حوصله اسم گذاشتن برای نوشته ام رو ندارم
و ترجیح میدم بدون فکر و بی اساس نوشتم باشه
امتحانات ترمم ازفردا شروع میشه و حوصله خوندن ندارمم...هوووف
امسال آخرین سال هست و سرنوشتم امسال طی همین چندماه اخیر مشخص
میشه..اما من انگاری انگیزه هامو ازدست دادم..مخصوصا امروز که اصلا حال روحی مناسبی ندارم
و همش بی حال و کسلم و مدام باید اخم کردن های اون مامان که نمیشه اسمشو گذاشت رو باید نگاه و تحمل کنم
و وقتی چشمم بهش میخوره کل سیستم اعصابم بهم میریزه..امروز یگانه(دوستم)پیشم بود..هم دوستمه
هم فامیلمونه و هم سن و سالیم و چندساله که باهم دوستیم و امروز مثلا اومد که باهم درس بخونیم اما سر
و تهشو بزنیم دو صفحه درس خوندیم..اون که دلش میخواست بخونه من حوصله خوندن نداشتم و بیخیال
بودم...امروزم که با نرگس بحثم شد و ولشش..:((
روز خوبی نبود امروز و احتمالا فردا صبح برم کتابخونه،، بهترازاینه که فضای خفه ی این خونه رو تحمل کنم
احتمالا اونجوری تمرکزم بیشتر است و راحت تر میتونم درسمو بخونم و ازاون راه به مدرسه هم برم
الان یه چندروز میشه که معده درد گرفتم دهنم رو سرویس کرده...
درد وحشتناکیه..چند شب پیش ازبس میزان دردش زیاد بود و نتونستم کنترلش کنم مجبور شدم به بیمارستان برم
تو طول این زمان وقتی این خانوم(مامان:-|)فهمید که معده درد شدم شروع کرد به غر زدن و رو اعصاب رفتن..
که آره تو از بس سالاد خوردی اینطور شدی(فقط یکبار تو طول این ماه رمضون سالاد خوردم)حرفی نزدم و وقتی
دید سکوت کردم باز شروع کرد که آره ازبس سر این کامپیوتری و دولا میشی اینطوری شدی!!
هنگ کردمم...درهمین حین با نرگس(دوست صمیمیم)چت میکردم که وقتی براش گفتم بچم ترکید از خندهه
خخخخ...
دکتر که رفتم گفتم معده ام درد میکنه بهم یه شربت معده دست ساز داد و گفت بخورش و اگر
از معده ات باشه تا 1مین دیگه خوب میشی من 20مین صبر کردم اما متاسفانه خوب نشدم و دکتر برام
سونوگرافی کبد و کیسه صفرا نوشت و یک نسخه جدا برام انواع ققرص های رنگی رنگی معده نوشت
و وقتی میخورم بدتر درد میگیره تا خوب بشم و اصلا نمیخورمش و بجاش مامان بهم یک جوشونده گیاهی میده
که معده ام رو آروم میکنه و تاثیرش انی هست..
برای پنج شنبه رفتم نوبت برای سونوگرافی بگیرم و مطب دکتر تو یک مجتمع هست و متاسفانه نبود
به این دقت نکرده بودم و متخصصا فقط صبح ها هستن و من غروب رفته بودم با داداشم..
شنبه صبح حتما میرم نوبت میگیرم ت ببینم چه مرگمه،،امیدوارم تا دوشنبه که امتحان نهاییم شروع میشه
خوب بشم...چون واقعا درد معدم خیلی بده و نمیشه درس خوند...چه مکافاتی واقعا..دقیقا دم امتحانات
من طور وحشتناکی آدم بسیار شکموییم و دست از غذاهای لذیذ نمیتونم بکشم
متاسفانه معدم جوری داغون شده که هیچی جز عسل و فرنی نمیتونم بخورم و همین چندمینه پیش دیدم واقعاا
از غذا نخوردن خسته شدم کتلت و دوتا لقمه الویه خوردم...داره دهنمو معده سرویس میکنه اما می ارزید به خوردنش
هی میگیره هی ول میکنه...این معده هم معلوم نیست باخودشش چندچنده:))
خیلی جاها شنیدم و دیدم که بعضی از خانواده ها خیلی خوب و بچه و یا بچه های بسیار بدی دارند
(تر و ترینش فرقی نمیکند)و یا بعکس پدرومادر بد و فرزندان خوب!!...برایم عجیب و گنگ است و
این روزها بسیار به این موضوع فکر میکنم بزارید کاملا اونچیزی که تو ذهنم هست رو براتون شرح بدم...
خب میخوام ازاینجا بگم که
مثلا از زبون پدر و مادرم:فلانیو دیدی پدرش خوب مادرش خوب نمیدونم چرا بچه هاش اینجوری شدند
یا این جمله رو من خیلی تو زندگیم شنیدم اونم اینکه تو هر خانواده ای یکی نخاله وجود دارد که پدرومادر رو عذاب بده!
از زبون دبیرمون:اگه بچه ای بی ادب هست و با گستاخی و بی ادبانه جواب سربالا به بزرگترش
میده پدرومادر خوبی نداشته... از زبون فامیل:بچشو دیدی؟فلان کار رو کرد ،پدرومادرش
راجب فلان کس حرف زد غیبت کرد،ایراد گرفت بچشم اینطوری شد
اززبون یک غریبه:معلوم نیست یا اون بچه دوست های ناباب داشته(اگه خانواده خوب باشن اینطور میگن)
یا خانواده ی درست درمونی نداشته،یامیگن....
خیلی حرف ها وجود دارد که خیلی زیاد گسترده و پیچیده هست و واقعا بازش که کنی تمومی نداره
اما من میخوام ته حرف هارو بگم...اخه ته تمام این حرف زدن ها،غیبت ها،قضاوت ها به خودشون برمیگرده
همونایی که میگن سرسفره پدرومادرش بزرگ نشده وووو... هووف
یه داستانیو از زبون یکی از خبرنگار به نام حسین زحمتکش به هنرستانمون اومده بود و داستانیو تعریف کرد که برام
خیلی جالب بود..گفته بود:حافظ تو دوروز کل قرآن رو حفظ کرده بود،وقتی که قرآن رو کامل حفظ کرد اومد کنار مادرش و
به مادرش گفت مادر من قرآن رو تو دوروز حفظ کردم!مادرش گفت:خاک برسر پدرت گفت:مادر چرا؟من قرآن رو تو
دوروز حفظ کردم چرا خاک برسر پدرم؟بازم گفت:خاک برسر پدرت..
حافظ ناراحت شد و رفت پیش پدرش و دوباره گفت پدر من تو دوروز کل قرآن رو حفظ کردم
پدرش گفت:خاک برسرمن حافظ گفت:چرا؟!!!پدرش گفت:اگر من مرتکب یک اشتباهی که در زندگیم کرده بودم
نمیشدم تو امروز کل قرآن را در یکروز یاد میگرفتی!!
من همش ذهنم درگیر این حرف بوده و هست...یعنی چی؟؟
یعنی؟؟...
یعنی پدرها و مادرهای ما چه ها کردند که ماها این شدیم؟؟
فکرش رو بکنید پدرومادر،پدرمادرمان چه کردند که پدرمادرما اینطور شدند و
پدرومادر ماها چه کردند که ما اینطور بار امدیم... و فکرش را بکنید ما چه شویم که
فرزندانمان چه خواهند شد!!!!!....واقعا هضم کردنه این قضیه سخت است
ازاون روز به بعد به این نتیجه رسیدم که ماها به احتمال قوی تاوان اشتباهات پدرومادرمان را میدهیم و
این نسل به نسل ادامه پیدا میکنه و چه باید کرد که این از یک جایی ریشه کن بشه..؟
خیلی مسخره هست که ماداریم تاوان یک سری اشتباهاتی رو میدیم که
هیچ ربطی به ما نداشته و هرچی که بیشتر میگذره
به این باور میرسم که من دارم تاوان اشتباه والدینم رو میدم،
نمیدونم تاوان کدوم گناه رو اما این رو میدونم که من دارم زجر میکشم
مادرم که نیازی نیست فکرکنم چه گناهی کرده که من اینهمه زجر میکشم،
نیازی نیست چون تمام رفتارهایش واضح و روشن است...اون به راحتی من رو بادیگران مقایسه میکنه،
به راحتی تبعیض قائل میشه،به راحتی تو جمع من رو سرزنش میکنه
به راحتی منو درک نمیکنه،به راحتی و به طور خودخواهانه میخواد
من رو شبیه خودش بکنه اما نمیدونی نوع تربیتش کاملا اشتباه بوده
و هست و خواهد بود چراکه شیوه ی درستی نیست...
اون خیال میکنه بااینکار هاش میتونه بهترین فرزند رو به جامعه تحویل بده اما اصلا اینطور نیست...
اون حتی سه دختر دیگه ای رو به جامععه تحویل داد که هیچکدومش عین اون نشدند و
فقط تو دوران مجردیش نوع حجاب و رفتارشون عین او بوده و الان به راحتی با تمام سرسختی هایش
با مانتو هستن و او میگوید دلم رو به درد میارید وقتی اینطور میشید و با ابرویم بازی میکنید!!
او آّبرو را در چادر و حجاب میبیند و این بشر عین هیچ سنخیتی با مغز و افکار من ندارد...
دنیای من بااو متفاوت است...نمیخواهم بگویم او اشتباه میگوید و من درست،،،چراکه هرکسی افکار متفاوتی دارد و باید
برای افکار هرکسی ارزش قائل شد حالا میخواد close باشه یا خیلی open !!
اما من میخواهم بگویم مادرمن تاکی میخواهی ادامه دهی؟هوم؟؟
بس نیست این تاوان دادن گناهان شما ؟حالا میخواهی با زخم زبان زدن حالم را بدترکنی؟؟
ای کاش غرورم اجازه میداد اینهارو میگفتم...میخواهم بگویم غرورم اجازه نمیدهد چراکه به کسی میخواهم بگویم
هیچ تاثیری ندارد و حتی بعداز گفتنش اوضاع بدتر میشود..
مونده ام چه کنم..حس میکنم هیچکس نمیتونه کمکم کنه جز خودم!
اما ازبس این همه غم و سختی ها ووووووو.... رو،رودوشم هست شونه هام دیگر تحمل این همه بارسنگین رو نداره:(
همه ی اینها به کنار..واقعا به کدامین گناه دارم تاوان میدهم؟!!تاوان این همه سختی هارا....هووووف
بعضی از چیزها اولین تجربشون بدک نیست..
بنظرم بعضی چیزها که آسیبی به اطرافیانت وارد نمیکند را انجام بدی بد نیست...
دیروز بعداز تحمل مشکلاتم و لبریز شدن صبرم و یه دعوایی با یکی!... بعداز مدت
بسیار زیاد و طولانی مدت یهو به سرم زد با تیغی کاتری دستمو بزنم:-|
نمیدونم خوشبختانه بود یا بدبختانه اماتیغی پیدا نشد و شروع کردم به گشتن دنبال کاتر..
که پیداش نکردم..
جداازاینکه حالم بد بود یه جنون عجیبی بهم دست داده بود که طی این همه زجر کشیدن هام
هیچوقت به سرم نزده بود اینکار رو کنم اما دیروز عجیب بود که این حالت ها بهم دست داد..
مامانم خونه نبود و سریع زنگ زدم براش و گفتم کاتر کجاست و اونم چیزی نپرسید که میخوای چیکار
خیال میکرد برا کارم نیاز دارم.. آدرسشو بهم داد و من پیداش کردم و متاسفانه کند بود:(
انقدر رو دستم کشیدم که تهش چند برش سطحی داده شد...
میخوام حالم رو توصیف کنم که چه احساس کرختی ای خاصی بهم دست داده بود..
بااینکه سطحی برش داده بودم اما خیلی ازش خون میومد و هرچی بیشتر میومد
حس بهتری بهم دست میداد اما یهو نمیدونم چی شد که گرفتم با یه دستمال جلوشو گرفتم که بیشتراز این نیاد
نه اینکه رگم رو زده باشم نه خیلی بالاتراز رگ فقط هدفم خالی کردن خودم بود..هیچ جوره آروم نمیشدم و
این اذیتم میکرد خیال میکردم با گریه حالم خوب میشه اما نشد که نشد...بدترم شد..
اما با زدن دستم تمام انرژی منفی ام خالی شد و حس سبکی ای بهم دست داد..البته لازم به ذکر است که بگم با همونی
که بحثم شد خودش آرومم کرد و ازاحتمال زدن بیشتر جلوگیری کرد:))
پ.ن1:انقدر اون لحظه بی جون بودم که حتی زور شکوندن تیکه جلوی کاتر رو نداشتم
که اگه داشتم معلوم نبود چی میشد!!
و اینم بگم با تمام اینها وقتی خواستم اینکارو کنم تمام دست و پام و تنم یخ زده بود از بس ترسیده بودم
و برام جای سواله این بعضی ادما از بالا تا پایین دست رو میزنن چه غلطی میکنند؟اولش که میزنی درد نداره
اما بعدش خیلی درد میگیره و میسوزه...
امشب خونه خواهرم بودیم همگی دورهم جمع شده بودیم...
خواهرم نتش داشت تموم میشد یهو به شوخی رو به جمع میگه
نفری 5تومن بزارید میخوام نت بخرم..
یهو مامانم10تومن بهش میده:)
و به یه بهونه ی اینکه مارو با ماشینتون بیرون،اونجا بردید کرایع دادم:-|
خیلی دردم کرد که تموم مدتی که من مودم خریدم یک بار نشد که بهم پول برای شارژ اینترنتم بهم بدن
و فقط یک بار ازشون تقاضا کردم،واقعا ندادن!!خیلی برام عجیب بود که راه به راه پول به خواهرزاده هام
اگه بخوان میدن یا همینطوری میدن،به منم پول میدند اما با کلی منت و غرغر:(
امشب عجیب دلم برای خودم برای اولین بار سوخت که چقدر من....:)
منی که از ترحم بدم میاد،ازدلسوزی چه برای خودم و چه برای دیگران بدم میاد
امشب خودم دلم برای خودم سوخت کمی در خلوت تنهایی دلم ،برای خود،ترحم کردم..
میتونم این رو بگم که از شنیدن کلمه آبجی از زبون خواهرام متنفرم..
پشت این آبجی گفتنای هرچندسال یک بار مطئنن یک درخواستی هست که میگن
سلام گرگ بی طمع نیست...
متنفرم ازاین کلمه که فقط در مواقع ای که بهم نیاز دارند استفاده میکنند و چه
وقیحانه این کلمه رو بعداز هربار پوزخند زدنم و تاکید براینکه بهم نگو آبجی و کارت رو بگو
بازهم تکرار میکنند و منو آزار میدهند...
دلم میخواهد آبجی گفتنشان از ته دل باشد و بدون درخواستی اما فکرکنم این آرزو رو باید به گور ببرم
البته که آرزو ام نیست
اما... آدمیزاد هست..
گاهی وقتا دلش میخواهد که کسی بدون انتظاری کلمات محبت آمیزی برای او استفاده کند
بدون طمعی،بدون داشتن نیازی و...:)
بی تفاوت نباش جانم که بی تفاوتیت من را
منزوی
دیوانه
گوشه گیر
دلگیر
بازنده
افسرده
بی حس
پراز بغض
و به طور حال بهم زنی من را حال بهم زن میکند..
طوری که باورت نمیشه این منم...
عزیزترینم هنوز نتوانستی به طور کامل میزان تنهاییم را بفهمی که
اینطور درحین پراحساس نشان دادن،که پشت آن نقابت یک سردی و بی احساسی ای که وجود دارد،
که من آن را کاملا واضح میبینم...
بله،من میفهمم که سعی داری خودت را کمی ازمن رها سازی اما این راهش نیست
فقط میتوانم بگویم این راهش نیست و راهش را ازمن نپرس که نمیدانم اما راهش مطمئنن این نیست:)..
:)گاهی وقتا باخودم میگم تا کی قراره این توهین کردن ها،تحقیر کردن ها،آزار و اذیت ها و حرص
دادن ها ادامه پیداکنه....
گاهی وقتا به مرز دیوونگی میرسم اما خودم رو دلداری میدم و میگم یه روزی این حرف و حدیث ها
تموم میشه،،،اما خیال نکنم که تموم بشه..چراکه امروز خواهر29ساله ی من با داشتن یک بچه
مادرم اشکش را با حرف های احمقانش که میگه بلد نیستی بچه رو نگه داری و همش شماها
نجس هستید(اینو بگم که مامانم تاحدودی وسواس داره و دلش میخواد همه مثل این تمیز باشن)
درآورد... و شروع کرد با صدای پراز بغض گله کردن که خیال میکنید من دشمن بچم هستم و بلدنیستم
نگهش دارم...و گفت و گفت و خودش رو خالی کرد و من فقط یک لبخند دردناک رو لبم داشتم و انقدر بغض داشت
خفم میکرد که نمیدونستم چجوری نشکنه و ازسر حال بد خندیدم و اشک ازچشام اومد و خیال کردن از خنده ی زیاده:)
این مادر نامهربون با تماام گستاخی بعد این همه ناسزا گفتن میگه عُقدتو خالی کردی!!!
خیلی حرف داشتم برای کوبندنش اما دهنه وامونده ی من دیگه باز نمیشه برای جیغ جیغ کردن و غرغر کردن
و قبل از اون چیزی که برام عجیب بود و خیلی مبهم نفرین های مادرم که تمومی نداره!!
برام سواله که درحقش چیکارکردم که انقدر منو تو جمع،تو تنهایی ووو تحقیر میکنه
هیچوقت نفهمیدمش و دلمم نمیخواد بفهممش...
آدم احمق حق داره بمیره و تنهایی بکشه اما هرکاری میکنم بازم دلم نمیاد این حرفارو از ته دل بگم
چراکه مادرمه،درسته من دخترش درعین حال از زاده ی اون هستم، نیستم اما اون مادرمن است..
یه مدت خیلی فحش بهش میدادم و توهین میکردم اما به این نتیجه رسیدم که این همه
ناسزاگویی دردی رو دوا نمیکنه...
یه چیز جالب اونم اینکه تهش به خواهرم میخواست 3بار این حرف رو زده باشه و اون به گریه افتاد
اما منی که هرروز این حرف رو میشنوم و روزی هزاربار قلبم میشکنه و دلم به درد میاد چی بگم؟:)
انقدر صدای شکسته شدنه قلبم رو شنیدم که دلم به حالش سوخت...خیال میکنن از سنگم
حرف نمیزنم ،خیال میکنن ککمم نمیگزه...بنظرتون نمازو روزه و اون همه دعا خوندش و مسجد رفتن
و این روضه خوندن و... درسته؟؟؟به وَِلا که درست باشه دونه ای...اون به ما میگه کافرید شما،،
نماز سروقت نمیخونید اما نمیدونه اون ازما بی دین تره:)اولین شرط مسلمان بود و باایمان بودن
آزار نرسوندن به انسان هاست..فرقی نمیکنه مسلمون باشه یا کافر...به هرحال هروقت حرف از انسانیت میاد
بدون توجه به نژاد و جنسیت باید به دادش رسید...اما مادر باایمان من،باخدای من اول میگه
طرف مسلمونه یانه،حجابش چجوریه و....
هیچ چیز این زن درست نیست تا وقتی که دل کسی رو بشکونه،به کسی آزار برسونه...
او روزی هزاران بار بهم آزار روحی روانی رسوند و روزی هزاران بار دلم را شکوند
پس مسلما اون بی دینی بیش نیست.....
با سادگی تمام بی صدا شکستیم
چه زخم هایی که از عزیزان خوردیم
اشکها را پشت لبخندی مخفی میکنیم
که خیلی درد می کند
و هیچ کس نمی فهمد،
ما را درد همین نفهمیدن می کُشد
نه زخم ها...!
[احمد شاملو]
:)...
امروز26فروردین هست و من اولین روز تابستونیو تونستم تجربه کنم:))
من کاملا با گرما مخالفم و علاقه ای به گرما ندارم..واقعا خیلی سخته و اینکه هرسال بدترازپارسال:-|
امروز خیلیی گرمم بود،من همیشه ی خدا پوست گرمی دارم چه برسه به تاببستون که اانگار بخار ازش
بلند میشه...تصمیم گرفتم به حموم برم،هم ازکثیفی دربیام و هم پوستم کمی خنکتر شه..
آخرای حموم کردنم بود که هوس کردم آب سرد به تنم بزنم..ووییی،انقدررر حال داد که نگوو،امروز
تابستون رو باتمام وجودم احساس کردم بااینکه هنوز تابستون نیومد...هیچی به اندازه با آب سرد
دوش گرفتن لذتبخش نیست:))و بعد اینکه از حموم اومدی بستنی بخوری که دیگهه وایلاا میشه..
اما چون کسی نبود برام بستنیو بخره و خودمم زورم بود،به یک لیوان آّب سرد اکتفا کردم:))
وقتی زیر آب خنک میرم مغزم بازباز میشه،خالیه خالی،پوچ...انگار تازه متولد شدم و حس آزاد بودن
بهم دست میده...:)))))