کمی آرام شویم

مینوسم و فریاد های دلم را بی صدا میگویم تا بلکه کمی ارام شوم

کمی آرام شویم

مینوسم و فریاد های دلم را بی صدا میگویم تا بلکه کمی ارام شوم

کمی آرام شویم

دردے که انسان را به سکوت وا میدارد بسیار سنگین تر از دردیست که انسان را به فریاد وا میدارد...! و انسانها فقط به فریاد هم میرسند،نه به سکوت هم!

آخرین مطالب

سرسام آورترین کلمه

جمعه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۸، ۰۷:۴۸ ب.ظ

میتونم این رو بگم که از شنیدن کلمه آبجی از زبون خواهرام متنفرم..

پشت این آبجی گفتنای هرچندسال یک بار مطئنن یک درخواستی هست که میگن

سلام گرگ بی طمع نیست...

متنفرم ازاین کلمه که فقط در مواقع ای که بهم نیاز دارند استفاده میکنند و چه 

وقیحانه این کلمه رو بعداز هربار پوزخند زدنم و تاکید براینکه بهم نگو آبجی و کارت رو بگو

بازهم تکرار میکنند و منو آزار میدهند...

دلم میخواهد آبجی گفتنشان از ته دل باشد و بدون درخواستی اما فکرکنم این آرزو رو باید به گور ببرم

البته که آرزو ام نیست

 اما... آدمیزاد هست..

گاهی وقتا دلش میخواهد که کسی بدون انتظاری کلمات محبت آمیزی برای او استفاده کند

بدون طمعی،بدون داشتن نیازی و...:)

بی تفاوت نباش:)

جمعه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۸، ۰۷:۳۷ ب.ظ

بی تفاوت نباش جانم که بی تفاوتیت من را

منزوی

دیوانه

گوشه گیر

دلگیر

بازنده

افسرده

بی حس

پراز بغض 

و به طور حال بهم زنی من را حال بهم زن میکند..

طوری که باورت نمیشه این منم...

عزیزترینم هنوز نتوانستی به طور کامل میزان تنهاییم را بفهمی که 

اینطور درحین پراحساس نشان دادن،که پشت آن نقابت یک سردی و بی احساسی ای که وجود دارد،

که من آن را کاملا واضح میبینم...

بله،من میفهمم که سعی داری خودت را کمی ازمن رها سازی اما این راهش نیست

فقط میتوانم بگویم این راهش نیست و راهش را ازمن نپرس که نمیدانم اما راهش مطمئنن این نیست:)..

آزار های بی شمار تاکی مادرمن:) :(

جمعه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۸، ۰۶:۴۵ ب.ظ

:)گاهی وقتا باخودم میگم تا کی قراره این توهین کردن ها،تحقیر کردن ها،آزار و اذیت ها و حرص

دادن ها ادامه پیداکنه....

گاهی وقتا به مرز دیوونگی میرسم اما خودم رو دلداری میدم و میگم یه روزی این حرف و حدیث ها

تموم میشه،،،اما خیال نکنم که تموم بشه..چراکه امروز خواهر29ساله ی من با داشتن یک بچه

مادرم اشکش را با حرف های احمقانش که میگه بلد نیستی بچه رو نگه داری و همش شماها 

نجس هستید(اینو بگم که مامانم تاحدودی وسواس داره و دلش میخواد همه مثل این تمیز باشن)

درآورد... و شروع کرد با صدای پراز بغض گله کردن که خیال میکنید من دشمن بچم هستم و بلدنیستم

نگهش دارم...و گفت و گفت و خودش رو خالی کرد و من فقط یک لبخند دردناک رو لبم داشتم و انقدر بغض داشت

خفم میکرد که نمیدونستم چجوری نشکنه و ازسر حال بد خندیدم و اشک ازچشام اومد و خیال کردن از خنده ی زیاده:)

این مادر نامهربون با تماام گستاخی بعد این همه ناسزا گفتن میگه عُقدتو خالی کردی!!!

خیلی حرف داشتم برای کوبندنش اما دهنه وامونده ی من دیگه باز نمیشه برای جیغ جیغ کردن و غرغر کردن

و قبل از اون چیزی که برام عجیب بود و خیلی مبهم نفرین های مادرم که تمومی نداره!!

برام سواله که درحقش چیکارکردم که انقدر منو تو جمع،تو تنهایی ووو تحقیر میکنه

هیچوقت نفهمیدمش و دلمم نمیخواد بفهممش...

آدم احمق حق داره بمیره و تنهایی بکشه اما هرکاری میکنم بازم دلم نمیاد این حرفارو از ته دل بگم

چراکه مادرمه،درسته من دخترش درعین حال از زاده ی اون هستم، نیستم اما اون مادرمن است..

یه مدت خیلی فحش بهش میدادم و توهین میکردم اما به این نتیجه رسیدم که این همه

 ناسزاگویی دردی رو دوا نمیکنه...

یه چیز جالب اونم اینکه تهش به خواهرم میخواست 3بار این حرف رو زده باشه و اون به گریه افتاد

اما منی که هرروز این حرف رو میشنوم و روزی هزاربار قلبم میشکنه و دلم به درد میاد چی بگم؟:)

انقدر صدای شکسته شدنه قلبم رو شنیدم که دلم به حالش سوخت...خیال میکنن از سنگم 

حرف نمیزنم ،خیال میکنن ککمم نمیگزه...بنظرتون نمازو روزه و اون همه دعا خوندش و مسجد رفتن 

و این روضه خوندن و... درسته؟؟؟به وَِلا که درست باشه دونه ای...اون به ما میگه کافرید شما،،

نماز سروقت نمیخونید اما نمیدونه اون ازما بی دین تره:)اولین شرط مسلمان بود و باایمان بودن

آزار نرسوندن به انسان هاست..فرقی نمیکنه مسلمون باشه یا کافر...به هرحال هروقت حرف از انسانیت میاد

بدون توجه به نژاد و جنسیت باید به دادش رسید...اما مادر باایمان من،باخدای من اول میگه 

طرف مسلمونه یانه،حجابش چجوریه و....

هیچ چیز این زن درست نیست تا وقتی که دل کسی رو بشکونه،به کسی آزار برسونه...

او روزی هزاران بار بهم آزار روحی روانی رسوند و روزی هزاران بار دلم را شکوند

 پس مسلما اون بی دینی بیش نیست.....


با سادگی تمام بی صدا شکستیم

چه زخم هایی که از عزیزان خوردیم

اشکها را پشت لبخندی مخفی میکنیم

که خیلی درد می کند

و هیچ کس نمی فهمد،

ما را درد همین نفهمیدن می کُشد

نه زخم ها...!


[احمد شاملو]

:)...



تابستون سردی رو میتونید برای خودتون درست کنید..

دوشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۸، ۰۷:۱۲ ب.ظ


امروز26فروردین هست و من اولین روز تابستونیو تونستم تجربه کنم:))

من کاملا با گرما مخالفم و علاقه ای به گرما ندارم..واقعا خیلی سخته و اینکه هرسال بدترازپارسال:-|

امروز خیلیی گرمم بود،من همیشه ی خدا پوست گرمی دارم چه برسه به تاببستون که اانگار بخار ازش

بلند میشه...تصمیم گرفتم به حموم برم،هم ازکثیفی دربیام و هم پوستم کمی خنکتر شه..

آخرای حموم کردنم بود که هوس کردم آب سرد به تنم بزنم..ووییی،انقدررر حال داد که نگوو،امروز 

تابستون رو باتمام وجودم احساس کردم بااینکه هنوز تابستون نیومد...هیچی به اندازه با آب سرد 

دوش گرفتن لذتبخش نیست:))و بعد اینکه از حموم اومدی بستنی بخوری که دیگهه وایلاا میشه..

اما چون کسی نبود برام بستنیو بخره و خودمم زورم بود،به یک لیوان آّب سرد اکتفا کردم:))

وقتی زیر آب خنک میرم مغزم بازباز میشه،خالیه خالی،پوچ...انگار تازه متولد شدم و حس آزاد بودن

بهم دست میده...:)))))

من به خودم افتخار میکنم:-))

جمعه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۸، ۰۴:۰۱ ب.ظ

 

نمیدونم چند نفر آقای دکتر علیرضا شیری رو میشناسند..تعدادش مهم نیست،

مهم اینه که این فرد تاثیرات عمیقی روی من گذاشته...خیلی زندگیمو تغییر داده،

حالمو بهتر کرده،نه تنها این دکتر،بلکه نیازه بگم پیش روانشناسی که میرفتم..خانوم جدیدی 

و جا داره از همه کسایی که بهم تواین راه کمکم کردن مخصوصا داداشم تشکر کنم...

این فایل صوتی و ویدئویی که قرار براتون بزارم چندوقته پیش داداشم برام فرستاده بود 

اما بادقت گوش نکردم.امروز که خونه تنها بودم به حرفای دکترشیری گوش کردم و متوجه ی 

این قضیه شدم که من بیشتراز نصف راه رو به تنهایی طی کردم و 

خیلی به خودم افتخار میکنم که موفق شدم:))

منِ امروز اگه زودتر به داداشم میگفتم مطمئنن خیلی زودتراز این ها به خودم افتخار میکردم،

میشه گفت دیر و زود داشت،سود و ضرر هم داشت ضررشم بیشتر بود اما امروز قصد ندارم

 خودم رو سرزنش کنم و بگم ای کاش...زودترمیگفتم،ای کاش این نمیشد

میتونم به جرئت بگم بخشی از این اتفاقات مقصرش خودم بودم و با محبت های بیجا کارم به اینجا کشید 

ولی خب میتونم تا حدود کمی خودمو قانع کنم که توعالم بچگی بودم و از یه بچه 12ساله چه انتظاری میشه داشت؟!!

من ضربه روحیه شدیدی خوردم،مورد آزار جنسی اونم از یک آشنا ،ازکسی که ازخودم بود،ازخودمون بود،قرار گرفتم

ولی با این اوصاف بازم سعی دارم خودمو بسازم،زندگیمو با تمام نداشتن پشتیبان و حمایتگر،بهتر کنم..

حالمو روز به روز بهتر کنم،ازحالت افسرده بودن در بیام و حتی به این کلمه فکرم نکنم..

من به خودم افتخار میکنم:))که تونستم خودمو بسازم و اونچیزی که میخواستم بشم،تاحدود زیادی شدم ولی هنوزم

جاداره که اون لیلای همیشگی بشم...لازم به ذکره که بگم من بخشی از حاله خوبمو مدیون همین الافی بادوستم هستم

(به قول آقاقی رضا چترزرین:) )که اگه دوستم نبود مطمئنن وضع روحیم چندان جالب نبود..

چراکه یک دختر بهتر میتونه یک دختر رو درک کنه و حالشو بهتر کنه..ازاونم ممنونم...

گاهی وقتا خوشحالم از تمام آدم هایی که جزئی از خانوادم نبودن،

اما کارایی کردند که از خانوادمم بهتر باشند و هوامو بشدت داشتند

دادش میثمم،ابجی نرگسم،خانوم جدیدی و دکتر علیرضا شیری که ناخواسته 

بدون اینکه بدونه مخاطبش چه کسی هست حالمو بهتر کرد

ودر آخر ازخودم ممنون و سپاسگزارم که منو همراهی کرد و تاآخرش باهام و امد و تنهام نزاشت و شونه خالی نکرد...

من به خودم افتخار میکنم که تواین مسیر سخت و طاقت فرسا تسلیم نشدم و به راه خودم ادامه دادم..

بعداز گذشت چندین ماه من تازه تونستم باخودم کنار بیام و اورا ببخشم..

به خودم تبریک میگم که تونستم ببخشمش و حالمو امروز بهتراز دیروز کنم..

مطمئنن امروز یک روز فراموش نشدنی برای من است..:))

من آرزوها و رویاهای زیادی دارم که اگه تو این راه بخوام تسلیم شم مطمئنن دربرابر رویاهامم تسلیم خوام شد

چراکه تسلیم شدنم برابرست با پایان زندگی نرمال و شروع یک زندگیه نباتی..

امیدوارم هرکی این پست رو میخونه واین ویدئو و فایل صوتی رو گوش میده به خودش بیاد و هرگز تسلیم نشه...

به زندگیت ادامه بده دوست من...زندگی قشنگتراز اونچیزیه که تو فکرشو کنی..

فقط با دید درست به زندگیت میتونی دنیارو قشنگ و زیبا ببینی...

:))

بعداز گوش کردن این دوتا فایل من حالم خیلی بهترشد و انگیزه ی بیشتری برای ادامه زندگی خود پیداکردم:)

 

 

لینک کانال دکتر علیرضا شیری( https://t.me/drshiri )

 

طاقت بیار رفیق جان:

چندین حرف در یک پست

سه شنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۳۷ ق.ظ

گاهی وقتا دلم دوست داشتن یکیو میخواد،یکی که باشه،فقط باشه...همین

خیلی وقته پستی نمیزارم و انقدر تودلم حرف هست که نمیدونم چی بگم،چی بنویسم

دلم آرامش میخواد،امروز خونه مامان بزرگم بودم،یه تاب تو حیاطشون بود

خیلی ساله تاب نمیخورم،تاب بازی نمیکنم،کمی ترس دارم از بلندی و...

اون چون ارتفاعش کم بود سوار شدم،هوا ابریه ابری بود

خیلی لذت بردم،بعد چندوقت احساس آرامش داشتم،جوری که نمیتونم توصیفش کنم:))

و ازرابطه جدیدم بادوستم میتونم بگم خیلی فوق العاده هست

هرروز بهترین روزارو باهاش تجربه میکنم،امیدوارم دائمی باشه

و اینکه همچنان درحال جنگیدن و تلاش و آزادی برای زندگیم هستم:)

امیدوارم یه روزی بشه که همه چی باب میله خودم باشه:)

حوصله ی تایپ کردنو ندارم،ترجیح میدم خلاصه وار حرف بزنم:)

چون بصورت خیلی مزخرفی افسردگی گرفتم با تمام شادنشون دادنام و خندیدنام...

استاد هنر شدم برا خودم درد میکشم با لبخند:))

سالی که قرار است23روز جدا ازهم باشیم:(

جمعه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۴۱ ب.ظ

اعصابم خوردده...23روز دلتنگی

خیلی حس بدیه

عزیزتراز جانم دلم برایت تنگ میشد...لعنت به قوانین و تقویم مسخره ی ایران که همش تعطیلیه

اههه....نمیدونم این رئیس روساش کارو کاسبی ندارند که انقدر تعطیلات میزارند

همین کارارو میکنند که مملکت رو به گند کشوندند و دیدن مارو هم نابود کردند

بابا من نخوام 23روز ازش جدا نباشم چه کنممم...:(

هوووف اعصابم به شدت داغونه،دقیقا از فردا نمیبینمش تااااا17فروردیننن1398...

ازاین بدتر هم مگه میشه:(

امیدوارم که بتونم ببینمش..کم کم داره اشکم در میاد هرچی بیشتر به تعداد روزهایی که فکرمیکنم اعصابم داغون تر میشه

حسی دیگر در او وجود ندارد:((

پنجشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۷، ۰۸:۵۹ ب.ظ

یه مادر،هرچقدرم که سگندل باشه،هرچقدرم نسبت به بچه اش که هیچ خطایی نکرده

متنفر باشه،،بازم مادره..

نمیدونم چی بگم،این روزها بدتراز روزای قبل شده،این روزها هووشم انگار،،خیلی باهام سرد حرف میزنه

البته بهتره بگم باهام حرف نمیزنه...

دلم میخواد برم پیششون و تا میتونم گریه کنم بلکه دلشون به رحم بیاد،اما غرور لعنتیم نمیزاره

که حتی پیششون گریه کنم...من دوسشون دارم اما اینا هستن که ازم دوری میکنند و بهم بدخلقی میکنند

تو این مدتی که خیاطی میرفتم،فکرمیکردم وقتی نباشم،وقتی منو نبینن دلشون برام تنگ میشه و

رابطش با من بهتر،بهتر که نشد هییچچ،بدتر شد:-|

دیگه واقعا دارم ناامید میشم و کم میارم،هیچ کاری ازدستم بر نمیاد،به تنهایی هیچ کاری نمیتونم بکنم

موندم از کی کمک بگیرم،،اخه نمیشه که به این وضع ادامه داد

امیدوارم به روز رابطمون خوب شه،اما اصلا دلم روشن نیست،چون من دلم میخواد اما خودش نه:(

امیدوارم حس مادرانش دراو به وجود بیاد،میترسم بااین همه بی مهری کردنش به من یه روزی

پشیمون شه که جای جبرانی باقی نگذاشته باشه:)

پاسخ های نامعلوم...:-|

پنجشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۰۱ ق.ظ

ما آدم ها واقعا گاهی وقتا نمیدونیم که با خودمون چندچندیم،چی میخوایم
برخی از آدم ها برای تمام سال هایی که زندگی کردند باید تاسف خورد چراکه همیشه
در کارهای نادرستشون تا عمرر دارند درحال غرق شدن هستند
برای اون دسته افرادی که نمیفهمند باکارهای نابجاشون چه تاوان های بزرگی باید پس بدهند
و اغلب اینها جبران ناپذیر است چراکه پای آبرو درمیون هست و آبرویی که ریخته شود جمع نشدنیست
میدونید چیه،،برام جای سواله که دختری که متاهله و نامزد داره،شوهر داره چرا باید با یک پسر دیگه ای
دوست باشه و برای اون لاوبترکونه؟؟یا چهارتا اکانت اینستا و چندتا خط تلگرام داشته باشه؟
چرا نامزدش باید بگه اینستا نداشته باش چراکه تو دایرکتت پسرا میان و ال و بل؟
چرا باید یه مرد به زنش انقدررر بی اعتماد باشه و وقتی دختره استوری میزاره بگه این دست توئه
اون دست پسره کیه که تو دسته توئه؟بعد دختره قسم بخوره و بگه عزیزمن دست من نیست و هزار تا قسم
و قرآن؟؟امشب خونه داییم اینا بودیم،یه پسره که از قضا فامیل پدریه مامانم میشد اینو نامزدش بودند خونه داییم اینا
پسره میخواست بره باشگاه والیبال و دختره مونده بود خونه داییم،قبل از اینکه پسره بره دختره اینو محمد جان
 زودتر بیا رو گفت و پسره رفت...
به دلم اومده بود که رابطه ی سالمی این دو ندارند و خواستم کمی موشکافانه تر برم تو قضیه 
اما بعدش با خودم گفتم ولش به من چه!..
منو این دختره که اسمش اکرم بود با دخترداییم تو اتاق رفتیم و شروع به شنیدن صحبت هاشون کردیم
اول اینکه دخترداییم فائزه یک مدته به دلیل خراب شدن گوشیش اینستا ندازه و با گوشیه دخترههه
وارد اکانتش میشه و اونو سیو میکنه!!!
برام تعجب برانگیز بود چقدر اعتماد اونم تو این دوره زمونه!!بماند که چقدر این فائزه با پسر جماعت 
چت میکرد و برای همه شون قربون صدقع میرفت و قرار و...
مسئله این دختره بود!!همینجوری شوخی شوخی گفتم خب هروقت حوصلت سررفت برو تو اکانت فائزه با bfهاش بچت
گفت اوو من خودم چهارتا اکانت دارم وقت نمیکنم!!
هنگ کردم!!همون اول متوجه شدم یکم شیطونه و اکانتاشو دیدم همه شون اسم های نا مشخصی داشتند
یکی مهسا یکی عسل یکی نازنین!!!وای خدای من!!باخودم گفتم تا کجا میخواد خودوشو به لجن بکشه؟؟!
آدمیزاد چقدر میتونه پست باشه که بخواد با نامزدش همچین کاریو کنه و بعد بهش بگه محمد جااان؟؟
چرا دختر پسرای ما اینطور شدند که با شریک زندگیشون،داداش هاشون،خواهر و هرکسی که بشه بهش تکیه کرد
تکیه نمیکنند و ترجیح میدند برند سمت چیزهای ممنوعه؟؟
من قدیسه نیستم که اینارو میگم شده با پسری چت کنم اما لاس نه...بالفرض اگه چتم کنم حداقل
میتونم خودمو با این کلمه قانع کنم که مجردم اما بازم عذاب وجدان میگیرم که به پدرومادر،خواهر
برادر و همه این ها تعهد دارم و نباید همچین کاریو بکنم...
دختره متولد77بود و اندازه نخود عقل نداشت،واقعا حرفایی که باهم میزدند برام تاسف بار بود
اصلا میدونی چیه؟؟یم دختر متاهل چه حقی داره از یک دختره مجرد بپرسه تاحال س*ک*س داشتی؟
با یه فرد دیگه ای یا باخودت؟؟!!!!و اون رو برای جواب دادن به حرفش قسم بده به کسی که دوسش داره؟؟
خخخ،خیلی احمقن این بچه ها،،برای من غیرقابل درکن که این کارا یعنی چه؟؟البته نمونه بارزشو
همیشه دارم که اونم دوستمه واقعا متاسفم،خیلی این موضوع ناراحت کنندست،پس ازدواج باری چیه؟؟
ازدواج تهش تعهد به همدیگستت؟؟مگه چیزی غیراز اینه؟
بعد تموم این حرف ها اومدمیم خونه مامانم میپرسه دختره چی میگفت؟گفتم هیچی چیز خاصی نگفت
گفت چجور دختریه؟گفتم خوبه،،اخه تازه نامزد کردند...:-|
چی میخواستم بگم؟؟بگم اینطور دختریه؟؟!!:-|


خستگی های لذت بخش:)...

چهارشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۱۴ ق.ظ

این روزها بهترین روزهامو دارم سپری میکنم:))

همیشه همینو میخواستم،،انقدرر کاارر کنم انقدرر سرم شلوغ بشهه که وقت نکنم سرمو بخارونم

چند وقتی میشه که به کلاس خیاطی میرم و به عنوان شاگرد برای خانومی کار میکنم..

ظاهرا که زن خوبیه و معرفیه نرگس هست که گفت من هستم توهم بیا..

خیلی خوش میگذره:))فکرکنم در جریان باشید که من علاقه ای به رشته ام ندارم و سه ساله که رشتمه

هیچ تمایل و انگیزه ای نتونستم در خودم  ب وجود بیارم،اما خب دارم ادامش میدم

واایی نمیدونید که چقدر خوبه،کمتر خانوادمو میبنم و صبح ساعت6میرم مدرسه ساعت6یا7میام خونه

این یعنی اوج خوشبختیه من،همونی که میخواستم شد،،اما انقدرر منگ میشم که حال حرف زدنم ندارم

اما با یادآوری اینکه به نفعمه با خیال آسوده میخوابم و به اونجا هم میرم...