کمی آرام شویم

مینوسم و فریاد های دلم را بی صدا میگویم تا بلکه کمی ارام شوم

کمی آرام شویم

مینوسم و فریاد های دلم را بی صدا میگویم تا بلکه کمی ارام شوم

کمی آرام شویم

دردے که انسان را به سکوت وا میدارد بسیار سنگین تر از دردیست که انسان را به فریاد وا میدارد...! و انسانها فقط به فریاد هم میرسند،نه به سکوت هم!

آخرین مطالب

زورگویی هم حدی داره...

دوشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۷، ۰۴:۴۵ ب.ظ

چندش ترین آدم ها آدم های زورگو هستند و میتونند کاملا خودخواه و فرصت طلب باشند 

جوری که برای رسیدن به اهداف شون نقش بازی کنند و پست ترین باشند...:-|

بی حس بودن اونم با آهنگ؟؟؟معرکست..

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۱۵ ق.ظ

آهنگ گوش بدیو هیچ حسی بهت به آهنگ نداشته باشی؟؟واقعا جای تعجب داره و عجیب برانگیزه!!

به یاد روزهایی میافتم که با آهنگ گوش کردن آرامش میگرفتم و حس خیلی خوبی بهم دست میداد

شاید تو ذهنم کسی رو داشتم و که به یاد اون آهنگ گوش میکردم.هرکسی رو که میدیدم آهنگ چنان با حس گوش

میده،تیکه مینداختم و میگفتم تو سرت کی هست یا به کسی فکر میکنی؟که اون سرکار میگفت:نه!!

واقعا هنوزم همچین چیزی وجود نداره.آدم از آهنگی که عاشقانه هست و خوشش بیاد و با حس گوش کنه

بعد بدون هدف باشه؟!!غیرقابل باوره...

حالا بگذریم از این چیزا...تا به الآن تعداد انگشت شماری میتونند تا حدودی بهم آرامش بدند و نه کامل

این فقط خوده منم که میتونم خودمو با چیز هایی که دوسشون دارم و عاشقشونم خودمو آروم کنم..مدت زیادی نیست

که با حرف های دوستی آروم میشم،با اون بودن،حرفای تسکین دهنده اش میتونه تا حدودی آرومم کنه

(اما از حق نگذریم بغلش یه چیز دیگست،خخخخخ)درمقابلش همانطور که تعداد انگشت شماری میتونند 

منو آروم کنند تعداد انگشت شماری هم میتونند منو اعصبانی کنند که دقیقا همونایی که آرومم میکنند قدرت اعصبانی 

کردنمو هم دارندکه این میتونه بدتررین نوع شکنجه باشه...

چندوقتی میشه که با آهنگ گوش دادن آروم نمیشم و کلا هیچ حسی بهم دست نمیده..بی هدف،رو هوا گوش میدم

باخودم فقط بلند بلند یا در حد زمزمه میخونم و درحین خوندن وسطاش میگم:خب این هایی که میگی منظورت به کیه؟

چیه؟اصلا تو چیی میگی؟؟؟و در نهایت جوابی برای حرفم ندارم و بلا تکلیف تر و کسل تر ازاون زمان،بی هدف تر

دوباره شروع به خوندن میکنم و بازم تکرار میشود.............



آگهی نیازمندی های روحی جسمی

جمعه, ۲۱ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۱۷ ب.ظ

به یک عدد روانشناس و وکیل نیازمندیم...

.

ما آدما تو زندگی،به دوچیز خیلی واجب نیازمندیم...یکی وکیل که هم بدرد زمانی که زنده ای و هم زمانی

که مُردی میخوره..وکیل برای مدیریت و کنترل امور مالی،،حالا فرقی نمیکنه طرف پولدار باشه یا وضع مالی

متوسط داشته باشه،به هر حال پول در میاره دیگه.اگه توان پرداخت حقوق وکیل رو نداره میتونه خودس به

صورت تخصصی و کاملا صحیح وکیل درآمدزایی خود شود.مطمئنا همه،تو امور مالی و مدیریت کردن آن تخصص

و تبحر کامل و یا کلا بلد نیستند،چراکه هرفردی تو همه چیز نمیتونه تخصص کامل داشته باشه و نداشته باشه بهتر است،

چون نمیتونه رو یک چیز کاملا تمرکز کنه و موفق بشه..نهایتا تو دوچیز مهارت داشته باشه که این خودش کلی هست...

وکیل داشتن طیف وسیعی داره که غیرقابل شمردن است،،،مثلا وکیل که داشته باشی نیازی نیست تمام امورات

مالی ازجمله وام و امورات شخصی مثل وصیت نامه و از نظر ارث و.. رو به خانواده گفت و بهتره بعضی از چیزها پیش

یک غریبه متعمد بمونه تا پیش اعضای خانواده...

اینجا گفتم دوچیز که بعدیش داشتن روانشناس است...

داشتن روانشناس خیلی خوبه،میشه با او دردودل کرد و از بعضی ناگفته های دل رو گفت،چیزی که پیش آشنا و یا

کمی ناآشنانمیشه گفت به قول مردآبی((کس نخارد پشت من،جز ناخن انگشت من))کمی در این مورد صدق میکند..

با خانواده هم بخوای دردودل کنی یا سریع قضاوت میشی یا پشت بندش نصیحت و یا سرزنش بدون دادن راهکار...

چیزی که فکرکنم برای هرآدمی غیرقابل تحمل هست..روانشناس بدون قضاوت و یا سرزنش بعداز گوش دادن حرف های

 طرف مقابلش راهکار میدهد و خیلی دوستانه ،جوری که انگار صدسال طرف مقابلشو میشناسه،رفتار میکنه...

متاسفانه تو فرهنگ ما،جامعه ی ما هنوووزز این موضوع جا نیافتاد و اکثرا فکر میکنند کسی که پیش روانشناس میره

روانی هست!!و نمیخوان افکار و عقیداتشونو تغییر بدند و کمی پیشرفت کنند..مازندران جزء استان هایی هست که

پزشک خانواده دارد یعنی اینکه پزشک از طرف مقابل ویزیت نمیگیرد و دارو های مال ایران تا حدودی رایگان حساب

میشد و داروهای خارجی آزاد..ای کاش به جای پزشک خانواده و درمان ازنظر جسمی پزشک خانواده از نظر روحی

داشتیم،چرا که روح مهم تراز جسم است.روح که سالم نباشه چه نیاز به جسم؟؟

وقتی روح خراب باشه خود به خود جسمم نابود میشود و حال خراب به یه جایی میزنه و جسم رو بیمار میکنه

و حالا هم جسم بیمار است و هم روح بیمارsad

فردی که پولدار است و دستش به دهنش میرسد دیگه پیش پزشک خانواده نمیره،پیش متخصص یا فوقش میره

که سریع تر خوب شه،این هایی که من میگم برای آدم های وضع مالی رو به پایین است..ای کاش مسئولین

بیان این کار رو برای کسانی که وضع مالی نسبتا رو به پایین دارند،

انجام بدند بلکه از شر سکته های ناگهانی در امان باشند و دلشان کمی باز شود.....indecisionsad

من از کلاس پنجم یعنی11سالگی به اصرار خودم چادر گذاشتم..یاد اونروزا که میافتم خندم میگیره

چه کولی بازی ای برای خریدن چادر در اورده بودم..چادر رو به این خاطر دوست داشتم که یک لباس

اضافه دارم!!یعنی اینکه من عاشق ولخرجی بودم و هستم.دوست دارم همه چیز زیادی و اضافه داشته باشم

و اصلا برام مهم نیست چقدر اون لباس یا وسیله رو دارم،شاید بهتر باشه بگم لباس خریدن،مخصوصا شال رو

خیلی دوست دارم..لذت زیادی داره که مامان خانوم هیچ وقت نخواست یا نمیتونه این موضوع رو درک کنه!!indecision

داشتم میگفتم اون زمان بخاطر اینکه پول الکی خرج کنم چادر خریدم و و سرم گذاشتم..شاید حس خوبش مال

همون لحظه بوده و همون عید اول سال که چادر گذاشتم...دیگه چادر گذاشتنم حتمی شده بود..

آخه مامانم زیادی به چادر گذاشتن و حجاب و اینا پایبنده،چیزی که در من کمی وجود داره..

دوستای من همشون مانتویی بودند و من به چادر داشتنم افتخار میکردم..گذشت بعد دوسال

یکی از دوستام به مدت چندماه چادر گذاشت وبعد بخاطر اینکه اقوام مادرش اهل ین چیزا نبودند

کلا برداشت ولی من همچنان چادری بودم..گاهی وقتها ازش خسته میشدم چراکه جمع کردنشو بلد نبودم.sad

من تا سوم راهنمایی هرجا که میرفتم به صورت مداوم چادر میزاشتم چه بخوام و چه نخوام...

اما از کلاس اول دبیرستان همه چیز تغییر کرد و میزان چادر گذاشتنم کمتر شده بود..

مثلا بیرون از شهرخودم میرفتم دیگهچادر نمیزاشتم..با ماشین جایی میرفتم که هیچ،مدرسه رو که سرویس داشتم

بازم هیچ..فقط گاهی وقتها چادر میزاشتم که با مامان و بابام میخواستیم پیاده بیرون بریم..

دوم دبیرستانم به همین منوال گذشت و رسید به سوم دبیرستان،یعنی جایگاهی که الآن من

حضور دارم امسال دیگه سرویس ندارم و گاهی وقتها خودم پیاده میرم و بیشتر وقتها داداشم منو میرسونه.

خب طبق معمول چه پیاده و چه با ماشین چادر نمیازارم و تا حدودی مانتویی شدم..الآن فصل امتحانم

شروع شده تعدادی از  امتحاناتمو دادم.یکی از روزهای امتحانم داداشم میخواست دنبالمون بیاد،

رفتم مانتومو از کمد در بیارم یهو چشمم به یک پارچه سیاه رنگ خورد و فهمیدم چادرمه:)

خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم ونزاشته بودمش..

من قبلنا تو شهرهای دیگه چادر نمیزاشتم اما الآن با دوستام و خواهرام تو شهر خودم بیرون میرمم چادر نمیزارم

و کلا ترس از نزاشتن چادر دیگه ندارم و کاملا بی تفاوتم..!وقتی میگم ترس یعنی اینکه مامانم خیلی

به این چادرو اینا پایبنده و اگه نزارم معلوم نیست چی بشه...... چون مامانم مذهبی تشریف داره و

اگه من یا دخترای دیگش یه کار اشتباه و حتی کوچیک همین چادر نزاشتن،مثل خاله زنکا پشت

سر مامانم و یا خودم و خواهرا حرف میزنن،اما چیزی که تو این دنیا برام پشیزی ارزش نداره همین حرفاست

و کاملا بی تفاوتم اما مامانم خیلی براش مهمه...indecision

داشتم میگفتم خیلی وقت بود چادر نزاشته بودم و یهو به دلم اومد که بزارم..وقتی جلوی آینه چادرم رو رو سرم گذاشتم

یه حس فوق العاده خوبی بهم دست دادشاید یکی از دلایلش این بود که زوری نبود.

من بیشتر وقتها به زور مامانم چادر میزارم،هیچوقت نشده بگم نمیخوام چادربزارم،

وقتی جوابمو میدونستم دیگه نیاز به گفتن نبود...

خواستم با چادر پیاده روی ای که خیلی وقت احساس نکرده بودم رو احساس کنم..حدود5دقیقه آهسته راه رفتم

و همچنان در این5دقیقه درگیریا مقنعه یا چادر و یا کوله ام بودم..یا مقنعه عقب میرفت و یا کوله از رو دوشم

به علت اینکه هی چادر رو جلو میکشیدم که رو زمین نیافته و کثیف نشه،میافتاد،ولی همه اینا باعث نشده بود

حس خوبم از بین بره..داداشم وقتی منو دید خندید و تعجب کرد و گفت:اتفاقی افتاد که چادر گذاشتی یا عشقی؟؟

گفتم عشقی گذاشتم..منو و دوستم که اسمش یگانه هست تا یه جایی پیاده کرد و گفت ما بقیه راه رو پیاده برید

و ماهم قبول کردیم.. وقتی پیاده شدم حس خجالت داشتم.انگار ازاینکه چادر رو سرمه حس خجالت داشتم،

یه جوری بودم همش به این فکر میکردم که بقیه منو با چادر ببینند چی میگن،آخه من به هرکی میگم چادریم

باورش نمیشه وتعجب میکنه و میگن بهت نمیاد چادری باشی،نمیدونم در من چی میبینند که اینطور میگمن.

نه خیلی شیطون از نوع منفیشم..در کل خجالت هممچنان بامن همراه بود..خواستم چادر رو در بیارم

اما خیلی مسخره بود اگه درمیاوردم..چه گذاشتن و چه آوردنیئبود..شاید از دوستم مبینا،شاید از خیلیای دیگه خجالت

میکشیدم،اما این خجالتو به جون خریدم و برنداشتم و همین که وارد مدرسه شدم،برداشتم و تو کوله ام گذاشتم...!

برگشت هرچی خواستم با خودم کنار بیام چادر بزارم نشد و به یگانه گفتم ایی میخواستم چادر بزارماا

و اونم گفت:ولش نمیخواد بزاری...

.

شایدحس احمقانه ای از نظر بعضیها باشه،اما حس اون لحظه من این بود و نمیشه احساسات

رو تو بعضی از شرایط کنترل کرد و بعضی هارو بیان نکرد.اما من تو اون شرایط تونستم خودمو کنترل کنم و بیان نکنم.

چادر گذاشتن و نزاشتن برام فرقی نمیکنه اما وقتی کسی تو یک چیز بهت اصرار میکنه و بهت زور میگ این مدل

حس ها تو آدم به وجود میاد،من اصلا ازاین حسم خجالت نمیشکم چراکه من باعث به وجود اومدن همچین حسی

نشدم،کسایی باعث به وجود اومدن این حس ها شدن که با فکر های قدیمی و مزخرفشون،با خرافات و اعتقادات

به ظاهرشون منو به این روز انداختند...صدالبته با خودم کار میکنم که این نوع احساساتو در خودم بکشم

و فقط در شرایطی این کار تحقق پیدا میکنه که این ادما دور و ورم نباشندد...

تودر جای خود هستی،یک جای خاص

پنجشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۵۲ ب.ظ

 

و الآن چهار سالی درکنارما هستی...چهارسال در خانواده ی ما بوده و من چقدر از بودنت خوشحالم..

خوشحالم از اینکه وجودت درهمه جا حس میشود و نقش بسیار پررنگی در ذهن و یاد و خاطرم داری..

چراکه خوب ترین،بدترین،هیجان انگیزترین،شیرین ترین،تلخ ترین،ترسناکترین و.. را درکنارت گذراندم...

کنار تو خاطرات خوب و بد زیاد بوده اما همان خاطرات بد هم به شیرینی عسل تبدیل میشود چرا که

شاید همان لحظه خوشایند نبوده اما بعد پی به تمام اون لحظات میبرم،لذت بخش تراز خاطرات خوب بوده..

توشاید سخت ترین آزمایش زندگیه من بودی..خودت میدونی چی دارم میگم..خودت میدونی که چیا سرم اومده 

و چیا زندگی برام تاب الآن رقم زده اما هرچی که بود تموم شد و رفت و امروز رو باید چسبید..

امروز یک روز خاصه..هیچ وقت تو این چهارسال به خاص بودن این روز توجه نکرده بودم..اما امسال برای من یه چیز 

دیگست..دارم به این فکر میکنم اولین سال چه نوع رفتاری داشتمsmileyفراموش نشدنی است.

دقیقا جایگاه همیشگی نشسته بودمو تو وارد یک دنیای جدیدی شدی،یکسال بزرگتر و همه باید فرق میکرد

از اخلاق تا کردار و منش و تیپ و قیافه و وضعیت و جایگاه اجتماعی و...الآن که دارم اینارو برات مینویسم در حال گوش 

دادن به یکی از آهنگ های موردعلاقتم به نامIlyas Yalcintas - Icimdeki Dunam...یادش بخیر..تو طول راه مدرسه هروقت 

اینو میزاشتی اعصابم خورد میشد و میگفتم وقتی متوجه نمیشی چی میگه چرا هی گوش میدی؟و تو به حرفم گوش میدادی

و آهنگ رو عوض میکردی اما الان چندوقته که عاشق آهنگ های الیاس شدم و اکثر آهنگ هاشو

دانلود کردم و هرروز گوششون میدمیه حس خوب بهم دست میده،آروم میشم،نمیدونم چی میگه اما خوبه

(البته ناگفته نماند که معنی هاشو میرم میخونم)همینجور الکی گوشنمیدم..این متنی که برات نوشتم خونتون بودم و توهم

طبق معمول خواب بودی داداش منsmileyدقیقا الآن12ساعته که روز تولدت شروع شدهsmiley و من خیلی خوشحالم که تو بدنیا اومدی بچه جونwink..یعنی اومدنت تو این دنیا،بزرگ شدنت و وارد خونوادمون شدنت همه چیزش اتفاقی نبوده و کاملا واضح بوده...تولد تو،روز تولد تو با تمام روزای دیگه فرق میکنه..ازبس هیجان دارم که ت وپوست خودم نمیگنجه..

خیلی حس خوبیه روز تولدت داداش همه چی تموم من..

شاید تو بیشتر برای من فرستاده شدی نه خواهرم...برای من فرستاده شدی تا من بتونم به خودم بیام،تنها نباشم

و از لاک تنهایی کمی بیشتر دربیام..تو بهترین اتفاق زندگیمی داداش مهربونم،،،

اونی که تورو داره باید روزی هزار بار نماز شکر بخونه..خوشحالم که خواهرم تورو داره...

راستی یه چیز دیگه کادوی تولدت که میدونی چیه بچه جون...باز هرجا رفتی آبرومو نبری

ونگی این چی بود خریدی و کم خرج کردی چرا کهدرکنار هدیه ای که میلیون ها می ارزهlaugh و عمرا میتونستی همچین چیزیو پیدا کنی یه چیز دیگه ای هم هست..فکرنکنم بتونی حدس بزنی مثل همیشه..

جــــــــــــــــــــــــــــــــورابــــــــ...خخخخخخخخ..یادته قرار بود5بار برات جوراباتو براساس شرط بندی ای که کرده بودم بشورم؟؟ومن تن به این ذلت ندادم و الآن ترجیح میدم ماهی یه دونه برات جوراب بخرم..

آخه هم تو جوراب خوره داری هم من نذرم ادا میشه..باز بهم خسیس نمیگیااا...

نکهجورابات نانو هست برام گرون در میاد همشو یه دفعه ای بخرم.winklaugh

خب بیا حساب کنیم اگه دونه ای20تومن باشه 5تا میشه100هزااار تومن..واووو چخبرههه بابا...laugh

دوس دارم تا آخرین تولدت کنارت باشم،همیشه همیشه اما مثل همیشه خیال میکنم نیستم،،،

باز ناراحت نشو ازاین حرفم..بقول خودتآدم باید روراست باشه دیگهه..

چیه دوست داری بگم نه همیشه هستم و ازاین شروورا؟؟تیکه حرفمو بگیر،اوکی بچه جون؟؟smiley

راستی ازت ممنونم بابت اون کاپ کیکی که روش پراز خامه ی کاکائویی بود،سال بعد جبران میکنم،نگران نباشsmiley

 

وبازهم میگم تولدت مبارک...ایشاا... هزار سال زنده که نه اما90سال زنده باشی

،چخبره این همه اغراق؟؟1000سااال؟؟میخوای باشی که چی بشه؟؟خخخ...

و همیشه سربلندباشی و به جایگاه های بهتری برسی...angelblushheart

 

خسته ترازاونیم که فکرشو کنید

پنجشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۱۵ ب.ظ


گاهی وقتا خسته میشم...از همه چیز زده میشم،دلم هیچی نمیخواد..هیـــــــــــــچی
دوست دارم سبک سبک باشم،خالیِ خالی،خالی ازهرگونه احساس،
بی حس بودن هم واسه خودش عالمی داره،حس فوق العاده ای است
خلاء خلاء هستی.انگار روی آب مثل یک شناگرماهر،شناوری..اووف چه لذتی داره
شناکردن حس مردن،حس آرامش،آروم بودن،حس خوبی رو به همراه داره
دلم حسابی تغییروتحول میخواد..از ظاهر خودم تا..باطن خودم تا...اخلاق خودم
دلم این آدمو،این دختررو نمیخواد،عاشق این دختر هستم اما دلم دیوانگی میخوام..
این روزها با هیچکس زندگی نمیکنم حتی باخودم..!!حس پوچی دارم،پوووف..
نمیخوام بیشتراز این عمرم،زندگیم پیش این آدم ها تباه بشه...واقعا خسته شدمم
حتی دلم نمخواد پیششون کنار یک سفره بشینم،دلم نمیخواد حتی باهاشون حرف بزنم
این روزها دلم میخواد یه غول چراغ جادو بیاد و بگه چی دلت میخواد؟؟منم درجوابش بگم
فقط منو به اندازه دلخواه من از این جماعت،ازاین آدما،ازاین خانواده که اسمشو نمیتونم بزارم دورکن
فقط همین...هیچ خواسته دیگه ای ندارم...آرامشو خیلی وقته دیگه احساس نمیکنم
دلم آرامش میخواد،خوشبختی..مدام دلم ازکارهاشون گرفته،ازرفتارای ضدونقیصشون
از آرامش بی اعصابشون،پوووف..دلم میخواد جدا از همه شون باشم،کسی هم تا خودم نخوام پیشم نباشه
این دوره و زمونه هم حسابی با همه چیزاش منو داره بدبخت میکنه...
ذهنم حسابی خستس...مغز درد گرفتم،فکرکنم نیاز به یه آدم مسکنی دارم اما کیو نمیدونم..
من آدم آزادی نیستم اما محدود هم نیستم..اما اگه آزاد بودم مطمئنا زندگی بروفق مرادم بود
شاید اگه آدمی بودم که رو یک چیز کیلید میکردم اوضاعم بهتربود..اما آدمی نیستم که منت کشی کنم 
خودمو لوس کنم،ناز بدم برای کسی که تهشش چیی؟؟ایسس تهش این که راضی شن؟؟
عمرااا...من خودم یه روزی همه چیزایی که دلم میخوادو بدست میارم بدون منت کشیه کسی یا نازکردن لوس بازی و..
بدمم میاد یک گوهی میخورند بعد با یه کارای مسخره میخوان سرشو هم بیارند
اووف درحد بدم میاد ازشوننن...خستم..خسته تراز اونیم که فکرشو کنید..میون مرز دیوونگیم دارم میفتم..:-|
خداکنه یه روزی بشه اونا بیان جای من و من برم جای اونا تا بفهمن من دارم ازدستشون چی میکشمم:(
اما جای اونا هم بودن خسته کننده و رقت انگیزه،چندش آوره..دلمم نمیخواد جاشون باشم حتاا....

آنتی ضدحال صبحگــــــــــاهی...

شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۱۵ ب.ظ


تازه معنیه صبح زود ساعت6بیدار شدن تو این فصل رو میتونم کاملا درک کنم...

چقدرر لذت بخشه وقتی صبح، با همچین تصویر قشنگی بیدار و رو به رو شی:)

یه جورایی آنتی ضدحال صبحگاهی هست برای من....

نمیدونم تاحالا کی همچین حسیو تجربه کرده اما برای من بهترین حس بوده و حتما

این منظره ای که باهاش رو به رو شدم از تصویر ذهنم پاک نخواهد شد...

الآن میتونم بگم این هوا کمی سرد و سوزناک و آبی بودنش دل هرآدمیو میبرهه:))

خداکنه مثله شهرهای بزرگ هوای اینوریا شبیه اونوریا نشه که واقعا غیرقابل تحمله..

امروز کلا برای دومین بار بود که هم هنگام رفتن به مدرسه و هم هنگام برگشتن سرحال بودم

کلا روز خوبیو سپری کردم


به تو می گویمــــــــــــــــ...

چهارشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۵۹ ب.ظ
 
  این اهنگی که گذاشتم همه نوع حس هارو تجربه میکنم مخاطب من...
 
  *به تو میگویم عزیزدلمم که همیشه مایه خوشحالی و عذاب منی
 
  باتو بودن یک جور خوشی را دارد و بی تو بودن هزاران خوشیه دیگر..
 
  باتو بودن انگار در قفس مانده ام و وقتی بی توام همانند پرنده ای که نفس آزاد می کشد،
 
  آزاد میشوم...گرچه این آزادی برایم تکراری و خسته کننده می شود...sad
 
  اما دوراز تو بودن را به همه چیز ترجیح میدهم چرا که بی تو بودن یعنی خوشبختی و باتوبودن
 
  یعنی اوج فلاکت و بدبختی
 
 
  *به تو میگویم که در تمام لحظات سخت کنارم بودی گرچه درکم نکردی...
 
  درکنار هم بودن یعنی هم دیگر را دلداری دادن...
 
  درکنار هم بودن یعنی همدم هم بودن...
 
  درکنار هم بودن یعنی درک کردن،پشت هم بودن...
 
  اما تو به هیچ کدام از آن عمل نمی کردی ولی با این حال من بعکس تو... 
 
  تمام لطف هایی که در توانم بوده را درحقت کرده ام...
 
 
  *به تو میگویم ای تلخ ترین لحظه هام.
 
  نمی گویم شیرین ترین لحظام که اگر بگویم به خودم و همه
 
  و مهم تر از همه تــــــو دروغ گفته ام...
 
  چراکه تو نمیدانستی بیشتر از شیرین بودن تلخی را برایم به همراه آورده ای..
 
  تلخ تر از زهر..تلخ تراز قهوه death wish coffee
 
  یعنی بدان این قهوه به همراه خود مرگ و تخریب اعصاب می آورد...
 
  حال تو تا کجا پیش رفته ای راخودت بسنج...!!indecision
 
  اگر کمی عادل باشیم گاهی وقتها با خاطره سازی های تو و من در کنارهم
 
  لحظات کم شیرینی ای مانند شیرینیه کم کالری داشتیم 
 
  اما مزه خاصی نداشت فقط محض گذراندن وقت بوده و بســـــــــــــ...
 
 
  *به تو میگویم که بدانی سخت ترین لحظات عمرم را درکنار تو داشته ام..
 
  لحظاتی همراه با ترس،دلهره،دلخوری،ناراحتی،حالت های عصبی و استرس زا...
 
  اما اکنون خوشحالم که این حالاتم رو فراموش کرده ام
 
  لحظاتی که وقتی یادش می افتم یه چیز هایی گاهی وقت ها مرا قلقلک میدهد
 
  اما در حدی نیست که  اجازه دهم این حس زود گذر و ساده باعث شود یک عمر
 
  درد بکشم و رنج ببرم... ترجیحا به این زندگی گاها نباتی ادامه خواهم داد..!
 
 
  *به تو میگویم که اگر روزی در کنارت نبودم یا دوراز این شهری که تو در هوایش
 
  نفس میکشی و یا زودتر از تو به دیار باقی رفتم و  سفر کردم،تمام حرف هایی که
 
  به تو زده ام کسی که میدانم سکوت های دلم را میخواند، به گوشَت روزی برساند
 
  و به تو نشان دهد..
 
  چراکه دوست دارم تمام حرف هایی که به تو زده ام را بدانی،حرف ناگفته ای نماند..
 
  اگر دیدی که الآن در کنارم حضور داری نمی گویم و یا نگفته ام فقط به خاطر این است
 
  که بازمم دلم نمیآید آزرده خاطر شوی و همین هست و بســـــــــــــــــــــ...
 
  .
 
  .
  
  .
 
  .
 
 

fucking the life...!!!

چهارشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۲۶ ب.ظ

 دوروز پیش از طرف مدرسه مارو به المپیاد ورزشی رشته تربین بدنی بردند...:-|

 فکرنکنم تاحالا گفته باشم من عاشقق رشته تربیت بدنی بودم و هستم و طراحی

و دوخت به اجبار...خب به اجبار که نمیشهگفت از بین رشته های مزخرف مجبور

شدم به طراحی و دوخت برم،آخه مامان خانوم از ورزش بدش میومد و نمیخواست من 

برم...و من هیچ وقت نکردم چرا نفرستاد؟؟خب اون دوست نداشت چه ربطی به من داشت؟؟

مگه قرار بود اون درساشو بخونه یا ورزششو یاد بگیره و انجام بده؟؟من سه ماه تابستون

هرهفته دوشنبه چهارشنیه که روزای ثبت نام بود بود با مامانم میرفتمو از خونه به من

میگفت هرچی میخوای بری برو فقط رسیدیم اونجا بگی تربیت بدنی من میدونم وباتو و منم

حرفی نمیزدم و وقتی به مدرسه میرسیدیم مدیر میگفت چی شد؟؟تو مامانتو راضی

کردی یا مامانت تورو؟؟منم میگفتم من فقط تربیت بدنیمیرم و مامانم چشم غره

بهم میرفت و هرروز به همین مراتب پیش میرفتبهش هم میگفتم دلیلشو بگو چرا نمیفرستی میگفت:

دلیل نمیخواد.دوس ندارم و ازین ک.شرا...و با تمام حرفای بی سروتهش تمام آرزو و ای کاش های

آیندمو نادیده گرفت و خدخواهانه پای حرفش وایستاد...البته عرض کنم

خواهرام عینهو ماست فقطنگاه میکردند و داداشم هرچی گفت هیچی به هیچی...

مدیر مدرسه،معاون،ناظم همه و همه تلاش کردند

یعنی نزدیک بود بقال سرکووچه هم بیاد بگه از سرخر شیطون بیا پایین و راضی شو

اما هیچی دیگهه نشد...من هم مرغم یه پا داشتتا لحظه ی آخر تلاشمو میکردم..

علت طراحی و دوخت رفتنمم این بود که دوستم مامانش گفت هرچی میخوای بری

برو فقط گرافیک رو  و واسه اون مهم نبود چیمیره...یه روز باهم مدرسه رفتیم گفتم

چی میخوای بزنی؟گفت خالم گفت برو طراحی و دوخت همین که رسید گفت طراحی و دوخت

به همین راحتی!!!واقعا از این همه بی احساسیش راجب آیندش هم خندم گرفته بود هم حرصم..:-|

منم مجبوری تسلیم مامانم شدم و گفتم طراحی و دوخت...:((

وااااااای که چقدر بدم میومد از این رشتهه...دو هفته اول هیچی سر کلاس گوش نمیدادم...

اوووووف متنفر بودم و گاهی وقتا هنوزم متنفر میشم!!خب داشتم میگفتم از طرف مدرسه

به المپیاد ورزشی رفتیم..همین که نشستم بغض داشت منو خفه میکرد

اوووف بدترین حس دنیا بود..هیچ کس نمیدونه وقتی بچه های تربیت بدنی حرکات نمایشی

ژیمناستیک،تکواندو،دفاع شخصی و فوتبال رو میرفتند هر لحظه،هرثانیه،هردقیقه

از مامانم،خواهرام و کسایی که باعث و بانی نرفتنم شدند متنفر میشدم،

حالم ازشون بهم میخورد و دوست داشتم تو اون لحظه هیچ کس پیشم نباشه

تا میتونم گریه کنم...منن عاااشق فوتبال و بخصوص تکواندو ام

و مطمئن بودم یعنی مطمئن مطمئن مطمئن بودم خییییییییلی موفق میشدم و هنوزم

اصرار به رفتن تکواندو به باشگاه دارمولی انگاری هیچ کس علایقم براشون مهم نیست

و برای رفتنم تلاش نمیکنه.انگاری نمبخوان خودشونو چمیدونم کوچیک کنند،

بد کنند اصن نمیدونم والا چیه که جلو نمیرند بگن لیلا دلش میخود به تکواندو بره و

من وقتی اصرار میکنم برم اونا عین مترسکسرجالیزاند و حرفی نمیزنند و فقط نگاه

میکنند..اگه میبینید بعد دوروز این پستو نوشتم بخاطر اینه که خیال میکردم پشیمون 

میشم از این پست اما از دلم که نرفت هیییچچ بدترم شد و هرروز بیشتر به ذهنم میاد!!!

هنوزم از مامانم دلخورم،ناراحتمو حالم بد میشه وقتی میبینمش..اگه یه روزی تو رشته م

یه چیزیم شدم مطمئنم تو رشته تربیت بدنی بهتر میشدم و هرگز از دلم 

بیرون نمیره...من شبا تا ساعت2،3شب فوتبال میدیدم اما مامانم نمیزاشت ببینم

و گاهی وقتا حریفش میشدم...الان دیگه حتی حوصله تلاش کردنم ندارم و خیلی

راحت از علایقم میگذرم..دیگه فوتبال نمیبینم،اگرم ببینم کامل نمیبینم...

اون روزی که پرسپولیس و کارشیما بازی داشت قرار شد تو مدرسه فوتبال بخش کنند

به دلایلی دبیر تربیت بدنی لج افتادو نیمه اول و ندیدیم من به شدت عصبی بودم یه دفعه

به خودم اومدم دیدم حالات قبلنارو گرفتم و سریع خودمو کنترل کردم(البته به سختی)

و وقتی کلا ندیدم کاملا بی تفاوت بودم...خیلی روخودم کار میکنم زمان زنگ ورزش،ورزش نکنم

و خودمو بی تفاوت نشون بدم چرا کهنمیخوام روز به روز بیشترحالم از خانوادم بهم بخوره

و میخوام به رشتم عادت کنم...من تو رشته ام سه ساله که هستم

طراحی میکنم و واسه خودم گاهی وقتا لباس میدوزم و ذوق و شوق واسه دوختش

دارم اما همه اینا از روی علاقه نمیاد و چیز دیگهای هست که خودمم نمیدونم..!!

 پ.ن1:یکی از رویاهام موفق شدن تو تکواندو هست و باید بهش برسم..درسته18سال سن

دارم اما چندوقت پیش یکی از فامیلام گفت:تو مدرسه ما(مدرسشون خصوصیه)دبیرمون به

ما تکواندو و شنا و... یاد میده میگم خوش به حالتگفت مهم نیست تو که انقدر دوست داری

هروقت مستقل شدی برو،دبیرمون از20سالگی یاد گرفت و هنوزم دوره میبینه

وقتی اینو گفت گل از گلم شکفت:))نمیدونید چقدررر خوشحال شدمم و انگیزم بیشتر شد

اخه عاق بابا میگفت از سن پایین باید میرفتی،تو سن پایینم بودم میگفتن زوده!!کلا سرمو شیره

هرسال میمالوندن تااا به این سن رسیدمخلاصه بگم چیزی که منن بخوام باید بشهه باید:))

 

...Breaking Bad

يكشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۷، ۰۳:۰۴ ب.ظ

به تازگی یه سریالیو شروع کردم به نام breaking bad...

احساس میکنم سریال خیلی جالب و هیجان انگیزی باشه...

تا اینجا که من دیدم یعنی3قسمت از سریالش خوشم اومد...

این سریال5فصل داره که من فصل اول در قسمت سوم هستم...

موضوع این سریال تا اونجایی که من دیدم راجب دومرد به نام والت وایت و جسی

پینکمن هست که والت وایت یک شیمی دان هست و جسی پینکمن هم ظاهرا

شیشه تولید میکنه البته از جنس کمی نامرغوب و یا درواقع درجه2و3...

پینکمن در قدیم پاگرد والت بوده و طی یه سری اتفاقات همو میبینند و والتر

به دلیل داشتن سرطان ریه به پینکمن پیشنهاد ساخت شیشه 

درجه یک رو میده و با کلی تهدید به پینکمن،پینکمن قبول میکنه...

والت برای آینده خانواده خودش دست به این کار زد تا بچه هاش در آیندهکمبود پول نداشته باشند...

من که تا به الان اینجاشو دیدم عاشق این سریال شدم و قراره بعد این پست قسمت

بعدیشو ببینم و خیلی دلم میخواد بدونم ته این سریالچی میشه...

امیدوارم کسایی که این پست منو میخونند این سریال رو دانلود کنند چراکه خیلی قشنگ و هیجان انگیزه:))

اینم لینک دانلود این سریال

https://www.avadl.me/?p=12979

و اینم لینک زیرنویس

http://worldsubtitle.us/1165/breaking-bad.html