کمی آرام شویم

مینوسم و فریاد های دلم را بی صدا میگویم تا بلکه کمی ارام شوم

کمی آرام شویم

مینوسم و فریاد های دلم را بی صدا میگویم تا بلکه کمی ارام شوم

کمی آرام شویم

دردے که انسان را به سکوت وا میدارد بسیار سنگین تر از دردیست که انسان را به فریاد وا میدارد...! و انسانها فقط به فریاد هم میرسند،نه به سکوت هم!

آخرین مطالب

fucking the life...!!!

چهارشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۲۶ ب.ظ

 دوروز پیش از طرف مدرسه مارو به المپیاد ورزشی رشته تربین بدنی بردند...:-|

 فکرنکنم تاحالا گفته باشم من عاشقق رشته تربیت بدنی بودم و هستم و طراحی

و دوخت به اجبار...خب به اجبار که نمیشهگفت از بین رشته های مزخرف مجبور

شدم به طراحی و دوخت برم،آخه مامان خانوم از ورزش بدش میومد و نمیخواست من 

برم...و من هیچ وقت نکردم چرا نفرستاد؟؟خب اون دوست نداشت چه ربطی به من داشت؟؟

مگه قرار بود اون درساشو بخونه یا ورزششو یاد بگیره و انجام بده؟؟من سه ماه تابستون

هرهفته دوشنبه چهارشنیه که روزای ثبت نام بود بود با مامانم میرفتمو از خونه به من

میگفت هرچی میخوای بری برو فقط رسیدیم اونجا بگی تربیت بدنی من میدونم وباتو و منم

حرفی نمیزدم و وقتی به مدرسه میرسیدیم مدیر میگفت چی شد؟؟تو مامانتو راضی

کردی یا مامانت تورو؟؟منم میگفتم من فقط تربیت بدنیمیرم و مامانم چشم غره

بهم میرفت و هرروز به همین مراتب پیش میرفتبهش هم میگفتم دلیلشو بگو چرا نمیفرستی میگفت:

دلیل نمیخواد.دوس ندارم و ازین ک.شرا...و با تمام حرفای بی سروتهش تمام آرزو و ای کاش های

آیندمو نادیده گرفت و خدخواهانه پای حرفش وایستاد...البته عرض کنم

خواهرام عینهو ماست فقطنگاه میکردند و داداشم هرچی گفت هیچی به هیچی...

مدیر مدرسه،معاون،ناظم همه و همه تلاش کردند

یعنی نزدیک بود بقال سرکووچه هم بیاد بگه از سرخر شیطون بیا پایین و راضی شو

اما هیچی دیگهه نشد...من هم مرغم یه پا داشتتا لحظه ی آخر تلاشمو میکردم..

علت طراحی و دوخت رفتنمم این بود که دوستم مامانش گفت هرچی میخوای بری

برو فقط گرافیک رو  و واسه اون مهم نبود چیمیره...یه روز باهم مدرسه رفتیم گفتم

چی میخوای بزنی؟گفت خالم گفت برو طراحی و دوخت همین که رسید گفت طراحی و دوخت

به همین راحتی!!!واقعا از این همه بی احساسیش راجب آیندش هم خندم گرفته بود هم حرصم..:-|

منم مجبوری تسلیم مامانم شدم و گفتم طراحی و دوخت...:((

وااااااای که چقدر بدم میومد از این رشتهه...دو هفته اول هیچی سر کلاس گوش نمیدادم...

اوووووف متنفر بودم و گاهی وقتا هنوزم متنفر میشم!!خب داشتم میگفتم از طرف مدرسه

به المپیاد ورزشی رفتیم..همین که نشستم بغض داشت منو خفه میکرد

اوووف بدترین حس دنیا بود..هیچ کس نمیدونه وقتی بچه های تربیت بدنی حرکات نمایشی

ژیمناستیک،تکواندو،دفاع شخصی و فوتبال رو میرفتند هر لحظه،هرثانیه،هردقیقه

از مامانم،خواهرام و کسایی که باعث و بانی نرفتنم شدند متنفر میشدم،

حالم ازشون بهم میخورد و دوست داشتم تو اون لحظه هیچ کس پیشم نباشه

تا میتونم گریه کنم...منن عاااشق فوتبال و بخصوص تکواندو ام

و مطمئن بودم یعنی مطمئن مطمئن مطمئن بودم خییییییییلی موفق میشدم و هنوزم

اصرار به رفتن تکواندو به باشگاه دارمولی انگاری هیچ کس علایقم براشون مهم نیست

و برای رفتنم تلاش نمیکنه.انگاری نمبخوان خودشونو چمیدونم کوچیک کنند،

بد کنند اصن نمیدونم والا چیه که جلو نمیرند بگن لیلا دلش میخود به تکواندو بره و

من وقتی اصرار میکنم برم اونا عین مترسکسرجالیزاند و حرفی نمیزنند و فقط نگاه

میکنند..اگه میبینید بعد دوروز این پستو نوشتم بخاطر اینه که خیال میکردم پشیمون 

میشم از این پست اما از دلم که نرفت هیییچچ بدترم شد و هرروز بیشتر به ذهنم میاد!!!

هنوزم از مامانم دلخورم،ناراحتمو حالم بد میشه وقتی میبینمش..اگه یه روزی تو رشته م

یه چیزیم شدم مطمئنم تو رشته تربیت بدنی بهتر میشدم و هرگز از دلم 

بیرون نمیره...من شبا تا ساعت2،3شب فوتبال میدیدم اما مامانم نمیزاشت ببینم

و گاهی وقتا حریفش میشدم...الان دیگه حتی حوصله تلاش کردنم ندارم و خیلی

راحت از علایقم میگذرم..دیگه فوتبال نمیبینم،اگرم ببینم کامل نمیبینم...

اون روزی که پرسپولیس و کارشیما بازی داشت قرار شد تو مدرسه فوتبال بخش کنند

به دلایلی دبیر تربیت بدنی لج افتادو نیمه اول و ندیدیم من به شدت عصبی بودم یه دفعه

به خودم اومدم دیدم حالات قبلنارو گرفتم و سریع خودمو کنترل کردم(البته به سختی)

و وقتی کلا ندیدم کاملا بی تفاوت بودم...خیلی روخودم کار میکنم زمان زنگ ورزش،ورزش نکنم

و خودمو بی تفاوت نشون بدم چرا کهنمیخوام روز به روز بیشترحالم از خانوادم بهم بخوره

و میخوام به رشتم عادت کنم...من تو رشته ام سه ساله که هستم

طراحی میکنم و واسه خودم گاهی وقتا لباس میدوزم و ذوق و شوق واسه دوختش

دارم اما همه اینا از روی علاقه نمیاد و چیز دیگهای هست که خودمم نمیدونم..!!

 پ.ن1:یکی از رویاهام موفق شدن تو تکواندو هست و باید بهش برسم..درسته18سال سن

دارم اما چندوقت پیش یکی از فامیلام گفت:تو مدرسه ما(مدرسشون خصوصیه)دبیرمون به

ما تکواندو و شنا و... یاد میده میگم خوش به حالتگفت مهم نیست تو که انقدر دوست داری

هروقت مستقل شدی برو،دبیرمون از20سالگی یاد گرفت و هنوزم دوره میبینه

وقتی اینو گفت گل از گلم شکفت:))نمیدونید چقدررر خوشحال شدمم و انگیزم بیشتر شد

اخه عاق بابا میگفت از سن پایین باید میرفتی،تو سن پایینم بودم میگفتن زوده!!کلا سرمو شیره

هرسال میمالوندن تااا به این سن رسیدمخلاصه بگم چیزی که منن بخوام باید بشهه باید:))

 

...Breaking Bad

يكشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۷، ۰۳:۰۴ ب.ظ

به تازگی یه سریالیو شروع کردم به نام breaking bad...

احساس میکنم سریال خیلی جالب و هیجان انگیزی باشه...

تا اینجا که من دیدم یعنی3قسمت از سریالش خوشم اومد...

این سریال5فصل داره که من فصل اول در قسمت سوم هستم...

موضوع این سریال تا اونجایی که من دیدم راجب دومرد به نام والت وایت و جسی

پینکمن هست که والت وایت یک شیمی دان هست و جسی پینکمن هم ظاهرا

شیشه تولید میکنه البته از جنس کمی نامرغوب و یا درواقع درجه2و3...

پینکمن در قدیم پاگرد والت بوده و طی یه سری اتفاقات همو میبینند و والتر

به دلیل داشتن سرطان ریه به پینکمن پیشنهاد ساخت شیشه 

درجه یک رو میده و با کلی تهدید به پینکمن،پینکمن قبول میکنه...

والت برای آینده خانواده خودش دست به این کار زد تا بچه هاش در آیندهکمبود پول نداشته باشند...

من که تا به الان اینجاشو دیدم عاشق این سریال شدم و قراره بعد این پست قسمت

بعدیشو ببینم و خیلی دلم میخواد بدونم ته این سریالچی میشه...

امیدوارم کسایی که این پست منو میخونند این سریال رو دانلود کنند چراکه خیلی قشنگ و هیجان انگیزه:))

اینم لینک دانلود این سریال

https://www.avadl.me/?p=12979

و اینم لینک زیرنویس

http://worldsubtitle.us/1165/breaking-bad.html

به میزان ظرفیت لیوان دقت کنید!!!

پنجشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۴۰ ب.ظ

ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻟﯿﻮﺍﻧﻨﺪ!

ﻇﺮﻓﯿﺘﻬﺎﯾﯽ ﻣﺸﺨﺺ ﺩﺍﺭﻧﺪ...

ﺑﻌﻀﯽ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ،

ﺑﻌﻀﯽ ﻓﻨﺠﺎﻥ،

ﺑﻌﻀﯽ ﻫﻢ ﯾﮏ ﭘﺎﺭﭺ ﺑﺰﺭﮒ!

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﻇﺮﻓﯿﺖ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺩﺭ

 ﺁﻥ ﺁﺏ ﺑﺮﯾﺰﯼ، ﺳﺮ ﺭﯾﺰ ﻣﯿﺸﻮﺩ!

ﺧﯿﺲ ﻣﯿﺸﻮﯼ...

ﺣﺘﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ 

ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺁﺏ،

ﺷﺮﺑﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ

ﻭ ﺳﺮﺭﯾﺰ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ،

ﻟﮑﻪ ﺵ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺖ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ...!

 

ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻣﯿﻤﺎﻧﻨﺪ...

ﻇﺮﻓﯿﺖﻫﺎﯾﯽ ﻣﺸﺨﺺ ﺩﺍﺭﻧﺪ...

ﻟﻄﻔﺎً ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻋﻄﻮﻓﺖ 

ﺩﺭ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻭﺟﻮﺩﯾِﺸﺎﻥ،

ﻇﺮﻓﯿﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﻨﺞ...

ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﻦ...

ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﮑﻨﯽ، ﺍﮔﺮ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﻨﯽ،

ﺍﮔﺮ ﺳﺮ ﺭﯾﺰ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ

، ﺑﺎﺩ ﺍﻟﮑﯽ ﺑﻪ ﻏَﺒﻐَﺐ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ

ﻭ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺍﺣﺴﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﻟﮑﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ،

ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﻋﻤﻠﮑﺮﺩ ﺧﻮﺩﺕ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﺎﺵ،

ﻧﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﻟﯿﻮﺍﻧﻨﺪ...

یک هنر جالب من او و او....

جمعه, ۲۵ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۵۰ ب.ظ

 

یکی از هنر های منو او این است که درعین بد بودن حالمان ادای حال خوبارو دربیاریم...

باورکنید کار هرکسی نیستااا...من به شخصه تبحر خاصی دراین زمینه دارم جوری که جز او و او متوجه حالم نمیشن...

و گاهی وقتا هم خوب نیست،آخه دلت میخواد همه بدونند و دلداریت بدند اما هییچچ کمکی از دستشون بر نمیاد...

پس چه بهتر که ندونند...

حالم به نقطه ناامنی و به درجه زیر صفر درجه رسیده:-|

امیدوارم از این وضعیت دربیامممممم:-\

آرزوهای بلند و بالای من...

جمعه, ۲۵ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۰۷ ق.ظ

 

تو زندگی من خیلی ها اومدن و سرک کشیدند تا بفهمند من کی ام و چی ام!!ومن برای اینکه

دست خالی به خونه نفرستمشون یه حرف دلمو زدم

و خب شاید کمی از نظر دیگران اشتباه به نظر بیاد ولی از نظر من اینطور نیست،چراکه

من هنوز آدمم و آدم ها نیاز به همدلی و همدردی دارند...

اون آدم ها هنوزم در زندگی من وجود دارند حالا بعضی ها پررنگ و بعضی ها هم کمرنگ...

همیشه از خوشحالیام بیشتر از ناراحتیام به عزیزای خودم میگم اما تابحال نشده که از

رویاهام بگم.!!..شاید تابحال به فکرشون نرسیده که بپرسند رویاهام چیه و البته اگه هم

میپرسیدند هم نمیگفتم...حال که دارید این پستمو میخونید خیال برتون نداره که مدام ازم

بپرسید چیه رویات چیه رویات...داشتم میگفتم من از رویاهام نگفتم چراکه میخوام به تک

تکشون برسم..شاید ازنظر بعضی ها خرافات باشه اما از نظر من وقتی از رویاهات با کسی 

حرف بزنی بهشون نمیرسی...

میخوام برای تو بگم دوست عزیزترازجانم:که هیچوقت رویاهاتو برای کسی به زبون نیار،

حرف دل رو به زبون بیار اما رویا هرگز!!!چراکه رویاهاتو ازتمیگیرندو یا ناامیدت میکنند..:(

میخوام بگم رویاهای من در عین دست نیافتنی بودن برای تو و شاید دیگران، برای من

دست یافتنی هست چراکه رویاهای من هست و شاید بهترباشه بدونی چیزی که مال

من است مطمئنا مال من خواهد شد و چیزی که من بخوام حتما بهش میرسم چونن

برای من هیییچ چیز غیرممکنی جز مرگ وجود ندارد...!

این روزها برای رسیدن به تک تکشان تلاش میکنم..حال که دارم مینویسم به یکی

از اون رویاهام رسیدم...سن پایین تری که داشتم خیال میکردم

نمیشه اما شد!!!و من الان خییلیی خوشحالم که به یکیشون حداقل

رسیدم و در پی تلاش برای رسیدن به بقیه شان هستم...

شاید نیاز باشه که بگم من رویا دارم نه آرزو...نه یکی دوتا بلکه هزاران

هزار رویا در فکرمن هست که باید به تک تکشون برسم...

از نظر مامانم من آدم بلند پروازی هستم و همیشه خیال میکند آدم بلندپرواز

به جایی نمیرسد و اگرم برسد زمین میخورد

اما از نظر من اینطور نیست،من یک انسانم تو این کره خاکی و نفس میکشم

و زندگی میکنم و وجود دارم و هستم و رویا باید داشت باشم برای ادامه حیات زندگی...

وقتی براش از رویاهام میگم میخنده و من هیچ نمیگویم چراکه فکر من،زندگیه من،

همه چیز من بااو فرق دارد حتی آیین واعتقاداتمون...چراکه من از یک نسل دیگریم

و او از یک نسل دیگر و عقایدش فقط در حول و محور خوشبختی تو دست دیگریست... 

و من بازم با تمام شکست ها و رنج هایی که تو این سال ها کشیدم،زخم هایی که

خوردم بازم خودمو نباختم و سرزنده ام..میدونید چرا؟؟؟؟؟

چون رویا دارم...حتی اگر آرزوهم دارید هم همیشه زندگی کرد اما رویا

یه چیز دیگست حتی تصورشم دلچسب  و لذت بخشه چه برسه

به زمانی که بهش برسی:)))

 

سرماخوردگی خوب دردیه و بد دردیه....

چهارشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۳۴ ب.ظ

 

سرماخوردگی هم واسه خودش دنیایی داره،،،باتمام بدبختیاش بازم دوسش دارم...

چندروزه که به معنای ولقعی از گلودرد و سرفه میمیرم...از بس سرفه کردم حنجره

و گلوم و نای و... میسوزه،درحدی کهحس میکنم صدای مکرر سرفه هام رو اعصابه

بقیست،جوری موقعه ای که میخوام سرفه کنم صدامو حبس میکنم که از چشام اشک میاد

و بعد سریع برای اینکه منفجر نشم یه لیوان آب میخورم و سرفم تا حدودی بند میاد اما گلوم

حسابیمیخاره و اذیت میشم...همه چی به کنار این آب ریزش بینی به کنار:((صدای فس

فسم کل خونهرو برداشته و هرقسمت خونه دستمال کاغذی یافت میشه:-|یعنی خودم از

دست خودم عاصی شدم بقیه رو نمیدونم والا....دلم میخواد زودتر از این همه فس فس کردن

ها و سرفه های رو اعصاب در بیاماما بازم این سرما خوردگیو دوست دارم و تنها چیزی که تو

زندگیم علت دوست داشته شدنشو نمیدونم همین سرماخوردگیه....

.

.

پ.ن1:قابل به ذکر است که بگم این سرما یا آنفلانزا کل اعضای خانواده گرفتن اما من ازشون

نگرفتم و یک روزه از دوست جون جونی و نکبتم گرفتمکه الفاتحه...

برای شادیه روحش پیشاپیش صلوات:))

.

پ.ن2:درحال حاضر جز آب پزی و دمنوش گیاهی چیز دیگه ای نمیخورم و این برای منی که عاشق

غذام یعنی بدبختی و فاجعه...و امیدوارم برای همچین موردهایی پیش نیاد

(البته لازمه که بگم یواشکییه چیزایی از قبیل حلواشکری و کیک خامه ای و...

میخورم و کی مچم قراره گرفته شه الله و اعلم:)) )

حسِ نمیدونم چی...!!

شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۵۹ ب.ظ

نمیدونم تاحالا شماهم اینجوری شدید یانه...

یهوویی دلتون میگیره...بی دلیل...بدون اینکه کسی یا چیزی ناراحتتون کنه....

میدونی چیه؟؟؟این حالت بدترین حالته...دست آدم نیست...دلش نمیخواد اینطوری باشه اما ناخوداگاه دلش از یه چیزی

میگیره،چیزی که حتی خودشم نمیدونه...

مثله اینه که یه چیز هوس میکنی بعد هی سر یخچال میری بعد نمیدونی چی میخوای،فقط میدونی یه چیز میخوای:-|

خیلی حس مسخره اییه...آدم علت حال بد و خوبشو بدونه خییییلی بهتراز اینه که ندونه و تو بلاتکلیفی بمونه....

نمیدونم اسم این حالو و حس مسخره و شفتی گریو چی بزارم؟؟؟:-|

تنوع طلبی های من:))

چهارشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۷، ۰۴:۲۹ ب.ظ

  

حدود دوسال پیش من روز دوتا رمان 400یا500صفحه ای میخوندم...چیزی که تمام اطرافیانم

رو متعجب میکرد...رمان میخوندم،همزمان آهنگ هم گوش میدادم...!!!رمان های تکراری و

عاشقانه و مسخره که وقتی الان بهش فکر میکنمخندم میگیره و میگم چیا که من نمیخوندم:))!!

سال یعدش یعنی یک سال پیش گاهی وقتا به صورت عشقی کتاب از طریق پی دی اف  میخوند

و نصفه نیمه ولشمیکردم و بهش دل نمیدادم چراکه هیچ چیز و هیچ کس درمن میل به کتاب

خوندنو نمی انداخت و همین باعث میشدبی خیال کتاب بشم و دنبال کارهای کاملا بیهوده و 

 زود گذر،ازاون کارهایی که بعدش میگفتم پوووف الکی وقتمو هدر دادم،ای کاش کارای بهتری

میکردم اما دقیقا نمیدونستم کار بهتر،منظورم چه کاری هست...واین یعنی بی بلا تکلیفی...

آدم بی بلاتکلیف بدبخت ترین آدم روی زمین..چراکه نمیدونه چی میخواد و چه اهدافی

واسه زندگیش داره و هرکاری از نظر اون مسخره و مزخرفه،حتی بهترین حرف های یک

روانشناس،یایک معلم دینی یا اخلاق و یا هرچیز تو این دنیا!!!! مدتی من چنین

شخصیتو رو داشتم،تنوع طلبی...!!!

یعنی دست یه هرکاری میزدم بعداز مدتی کوتاه ازشدلزده میشدم و سراغ کارهای دیگهای

میرفتم و هییچ چیز آرومم نمیکرد و خیلی ناراحت کننده و کسالت بار بود....هنوزم

 مقداری آدم تنوع طلبیم اما دارم رو خودم کار میکنم سر هر کاری رفتم تاتهش اون کار رو به

پایان برسونم و نصفه نیمه ولشنکنم....مثله همین کتاب خوندن یا دوخت لباس...قبلنا وقتی

لباسی برای خودم میدوختم نصفه ولش میکردم یا می انداختمش و الکی پارچه حروم میکردم...

اما این رو درخودم اصلاح کردم و کاملا موفق شدم:))حدود یک ماه که به سرم زده کتاب خوندن

به صورت زنده شروع کنم و مدام هرروز پشت گوشمی انداختم و تا یک روز توسایت

دیجی کالا بودم،کتابی به صورت رایگان در نرم افزار فیدیبو ارائهداده بودند و در من

جرقه ای خورد و گفتم کتاب خوندن دیگه شروع کنم...

 قرار بود کتاب رو به صورت پی دی اف بخونم اما داداشم گفت حسی که کتاب تو دستت

 هست و لمسش میکنی و به صورت زنده میخونی یه چیز دیگست...

 امروز به طرز شگفت انگیزی سوپرایز شدم:))داداشم واسم کتابی خرید و آورد و من رو حسابی

 خوشحال کرد...به هرحالامیدوارم به کتاب علاقه مند بشم و مثله چیزای دیگه کنارش نزارم:)))

 این کتاب بالایی همین کتابیه که قراره شروع کنم و امیدوارم به خیر و خوشی تمومش کنم...:)

cast away...

سه شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۳۰ ب.ظ

 

  میتونم به جرئت بگم یکی از بهترین فیلم از نظر قدرت تخیل بالای انسان که دیدم این فیلم بوده..cast awayیک فیلم عاشقانه که عملکرد خوبی

  داشته و آمیخته با عشق،تخیلات بالای انسان،صبر و بردباری بده..

  این فیلم با بازی تام هنکس در نقش چاک نولاند فیلم رو فوق العاده کرده و هیچ نقصی در این فیلم دیده نمیشود...

  این فیلم در رابطه با مردی به نام چاک نولاند است که تحلیل گر سیستم شرکت پست فدکس بوده و در همه جای جهان سفر میکند

  چاک بازنی به نام کلی فریرز به دلیل رابطه نزدیکی که باهم داشتند قرار براین شد باهم ازدواج کنند ام بخاطر شلوغ بودن سرش نتونستند

  ازدواج کنند...اگه بخوام شخصیت چاک نولاند رو توصیف کنم از لحاظ کاری فردی متعهد به کار و مسئولیت پذیر در امور زندگی،کار،اطرافیان و 

  مخصوصا کلی داشت....

 

  حالا ماجرا از اینجا شروع میشه که چاک مجبور به یک مسافرت یهویی میشه و برای کلی پیغام میزاره و18ساعت بعد برمیگرده.

  چاک یک مراسم به مناسبت کریسمس میگیره.میز آنها انواع و اقسام غذاها از شیرمرغ تا جون آدمیزاد بود.بعد مهمانی او تمام وسایلش 

  رو جمع میکنه و کلی تا دم فرودگاه چاک رو همراهی میکنه و به مناسبت کریسمس کلی به او ساعت قدیمی و باارزش پدربزرگش را و چاک هم 

  انگشتری باارزش به او هدیه میدهد.چاک سوار هواپیما میشود و ساعتی بعد به دلیل طوفان و باد شدید هواپیما سقوط میکند تمام کارکنان

  هواپیما میمیرند و فقط چاک زنده میماند و طوفان و آب اورا در جزیره ای دور افتاده می اندازد...زمانی که از خواب بیدار میشود داد میکشد

  فریاد میکشد و کمک میخواهد اما وقتی متوجه میشود در جایی افتاده که کسی نیست به دادش برسد ناامید میشود و سرنوشت خود 

  را دست تقدیر می سپاره..

   او در این جزیره چهار سال زندگی میکند،دیگه از غذاهای رنگو وارنگ خبری نبود،غذاهای او خرچنگ و نارگیل،گوشت خام و هرچیزی

  که قابل خوردن بود...!!تمام حرکات او همانند انسان های اولیه بود.زمانی که سردش شده بود برای درست کردن اتیش خیلی تلاش 

  کرد و وقتی  اتیش درست شد خیلی خوشحاال شد و از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید...هر آدمی نیاز به یک همدمی داره،

  چاک در جزیره ای که زندگی میکرد تعدادی از وسایلی که میخواست پست کند آب اون وسایل رو به سمت جزیره اورد و همدم او یک

   توپ شده بود!!روی توپ باخون دستش شکلک کشید و شبانه روز با اون حرف میزد.. که نشون دهنده ی قدرت تخیل بالای چاک بوده.

   او مدام به فکر نجات و در رفتن از اون جزیره بود،دیگر خلق و خوی چاک عین یک مرد جنتلمن نبود...و محیط تاثیر فراوانی روی او گذاشته بود

  چاک باتمام مهارت هایی که داشت از اون جزیره نجات پیدا کرد وتوسط یک کشتی به ممفیس رسید همه بخاطر زنده بودن او جشن گرفتند...

  چاک دیگر میلی به غذاهای رنگ و وارنگ نداشت و فقط از بین اون همه غذا بازم خرچنگ خورد...به فندک نگاه میکرد و یادش میامد که چجوری

  اتیش روشن میکرد او در تمام مدتی که اونجا بود به کلی فکر میکرد و هنوزم دوسش داشت

  ولی وقتی به ممفیس رسید دید که کلی ازدواج کرده چراکه کلی فکر میکرد او همراه همه مرده و جنازه اش نیست و زمانی که همو دیدند بازم

  عاشقانه همو دوست داشتند...ولی دیگر نمیتوانستند باهم ازدواج کنند چراکه کلی یک دختر داشت و داشت زندگیش را میکرد و چاک مسیر 

  دیگری برای زندگیه خود انتخاب کرد...

.

.

.

  از این فیلم درس ها و مهارت های بسیاری میشه گرفت و من به شخصه چاک نولاند برام قابل ستایشه که همیچین چیزاییو

  رو جهارسال تحمل کردو امیدش رو ازدست نداد...از این فیلم میشه صبروبردباری،متعهد بودن به زندگی و کسی که دوسش داری،

  و میشه انسان ها با بالا بردن قدرت تخیلشون حتی بدون کسی زندگی کنند(البته نه برای همیشه)...

 

  نظرم اینه که این فیلم رو از دست ندید که ضرر میکنید...

  

علت خدا کیست و چیست؟؟

سه شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۲۱ ب.ظ

امروز سر کلاس دین و زندگی دبیر از خدا و وجود انسان حرف میزد...

میگفت همه موجودات از جمله انسان ها پدیده ای هستند که وجود و هستی شان از خودشان نیست و در وجود و هستی 

نیازمند خداوند هستند...و هر معلول یک علتی داره...

به طور مثال:ساعت که ساخته میشه سازنده ای داره به نام انسان،درواقع یعنی ساعت معلول و انسان علت آن...

هر چیزی تو این دنیا وقتی میگیم وجود داره یه علتی هم داره که اگه نداشته باشه یعنی نیست ،وجود نداره...

حالا انسان هم میتونه معلول باشه و علت آن خدا...

وقتی دبیر دین و زندگی همچین حرفی زد در پایان کلاس ازش پرسیدم:

شما گفتید ما وجودمان از خودمان نیست و هر چیزی که ساخته میشه،وجود داره پشت آن یه علتی هم داره 

ما میگیم حیوانات وجود دارند چراکه خدا علت آن هست،انسان وجود دارد چون علت آن خدا هست ...

ما میگیم خدا وجود داره پس حتما یه علتی هم داره،یه چیزی که اون رو به وجود آورده باشه،یا خدا علت داره یا وجود نداره،هوم؟؟

دبیر گفت:همه حرفای شما درست هست ولی خدا آخرین علت است و بعد اون هیچ چیزی وجود نداره واگه قرار بود برای

هرچیزی یک علتی پیدا کنیم حتی برای خدا پس این سلسله وار ادامه پیدا میکرد و یک چرخه نامحدودی میشد...پس یه

چیزی باید پایان پیداکنه...بعد حرف زدناش گفت:قانع شدی؟؟

گفتم:نه،حرفتون منو قانع نکرد.مگه نمیگید خدا وجود داره؟؟و تو کتابم اومده که هر چیزی که وجود داره علتی هم داره و بازم

گفتم یا مطمئنا خدا وجود نداره یا اگه وجود داشته باشه علتی هم داره

دبیر گفت:شاید علت داشته باشه!!!و هیچ جوابی واسه سوالم نداشت...مطمئنا سوالم جواب داشت اون سواد به حد کافی

نداشتحالا میخوام بدونم علت خدا کیست؟؟وشایدم چیست؟؟؟..