کمی آرام شویم

مینوسم و فریاد های دلم را بی صدا میگویم تا بلکه کمی ارام شوم

کمی آرام شویم

مینوسم و فریاد های دلم را بی صدا میگویم تا بلکه کمی ارام شوم

کمی آرام شویم

دردے که انسان را به سکوت وا میدارد بسیار سنگین تر از دردیست که انسان را به فریاد وا میدارد...! و انسانها فقط به فریاد هم میرسند،نه به سکوت هم!

آخرین مطالب

به میزان ظرفیت لیوان دقت کنید!!!

پنجشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۴۰ ب.ظ

ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻟﯿﻮﺍﻧﻨﺪ!

ﻇﺮﻓﯿﺘﻬﺎﯾﯽ ﻣﺸﺨﺺ ﺩﺍﺭﻧﺪ...

ﺑﻌﻀﯽ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ،

ﺑﻌﻀﯽ ﻓﻨﺠﺎﻥ،

ﺑﻌﻀﯽ ﻫﻢ ﯾﮏ ﭘﺎﺭﭺ ﺑﺰﺭﮒ!

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﻇﺮﻓﯿﺖ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺩﺭ

 ﺁﻥ ﺁﺏ ﺑﺮﯾﺰﯼ، ﺳﺮ ﺭﯾﺰ ﻣﯿﺸﻮﺩ!

ﺧﯿﺲ ﻣﯿﺸﻮﯼ...

ﺣﺘﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ 

ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺁﺏ،

ﺷﺮﺑﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ

ﻭ ﺳﺮﺭﯾﺰ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ،

ﻟﮑﻪ ﺵ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺖ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ...!

 

ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻣﯿﻤﺎﻧﻨﺪ...

ﻇﺮﻓﯿﺖﻫﺎﯾﯽ ﻣﺸﺨﺺ ﺩﺍﺭﻧﺪ...

ﻟﻄﻔﺎً ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻋﻄﻮﻓﺖ 

ﺩﺭ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻭﺟﻮﺩﯾِﺸﺎﻥ،

ﻇﺮﻓﯿﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﻨﺞ...

ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﻦ...

ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﮑﻨﯽ، ﺍﮔﺮ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﻨﯽ،

ﺍﮔﺮ ﺳﺮ ﺭﯾﺰ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ

، ﺑﺎﺩ ﺍﻟﮑﯽ ﺑﻪ ﻏَﺒﻐَﺐ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ

ﻭ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺍﺣﺴﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﻟﮑﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ،

ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﻋﻤﻠﮑﺮﺩ ﺧﻮﺩﺕ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﺎﺵ،

ﻧﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﻟﯿﻮﺍﻧﻨﺪ...

یک هنر جالب من او و او....

جمعه, ۲۵ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۵۰ ب.ظ

 

یکی از هنر های منو او این است که درعین بد بودن حالمان ادای حال خوبارو دربیاریم...

باورکنید کار هرکسی نیستااا...من به شخصه تبحر خاصی دراین زمینه دارم جوری که جز او و او متوجه حالم نمیشن...

و گاهی وقتا هم خوب نیست،آخه دلت میخواد همه بدونند و دلداریت بدند اما هییچچ کمکی از دستشون بر نمیاد...

پس چه بهتر که ندونند...

حالم به نقطه ناامنی و به درجه زیر صفر درجه رسیده:-|

امیدوارم از این وضعیت دربیامممممم:-\

آرزوهای بلند و بالای من...

جمعه, ۲۵ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۰۷ ق.ظ

 

تو زندگی من خیلی ها اومدن و سرک کشیدند تا بفهمند من کی ام و چی ام!!ومن برای اینکه

دست خالی به خونه نفرستمشون یه حرف دلمو زدم

و خب شاید کمی از نظر دیگران اشتباه به نظر بیاد ولی از نظر من اینطور نیست،چراکه

من هنوز آدمم و آدم ها نیاز به همدلی و همدردی دارند...

اون آدم ها هنوزم در زندگی من وجود دارند حالا بعضی ها پررنگ و بعضی ها هم کمرنگ...

همیشه از خوشحالیام بیشتر از ناراحتیام به عزیزای خودم میگم اما تابحال نشده که از

رویاهام بگم.!!..شاید تابحال به فکرشون نرسیده که بپرسند رویاهام چیه و البته اگه هم

میپرسیدند هم نمیگفتم...حال که دارید این پستمو میخونید خیال برتون نداره که مدام ازم

بپرسید چیه رویات چیه رویات...داشتم میگفتم من از رویاهام نگفتم چراکه میخوام به تک

تکشون برسم..شاید ازنظر بعضی ها خرافات باشه اما از نظر من وقتی از رویاهات با کسی 

حرف بزنی بهشون نمیرسی...

میخوام برای تو بگم دوست عزیزترازجانم:که هیچوقت رویاهاتو برای کسی به زبون نیار،

حرف دل رو به زبون بیار اما رویا هرگز!!!چراکه رویاهاتو ازتمیگیرندو یا ناامیدت میکنند..:(

میخوام بگم رویاهای من در عین دست نیافتنی بودن برای تو و شاید دیگران، برای من

دست یافتنی هست چراکه رویاهای من هست و شاید بهترباشه بدونی چیزی که مال

من است مطمئنا مال من خواهد شد و چیزی که من بخوام حتما بهش میرسم چونن

برای من هیییچ چیز غیرممکنی جز مرگ وجود ندارد...!

این روزها برای رسیدن به تک تکشان تلاش میکنم..حال که دارم مینویسم به یکی

از اون رویاهام رسیدم...سن پایین تری که داشتم خیال میکردم

نمیشه اما شد!!!و من الان خییلیی خوشحالم که به یکیشون حداقل

رسیدم و در پی تلاش برای رسیدن به بقیه شان هستم...

شاید نیاز باشه که بگم من رویا دارم نه آرزو...نه یکی دوتا بلکه هزاران

هزار رویا در فکرمن هست که باید به تک تکشون برسم...

از نظر مامانم من آدم بلند پروازی هستم و همیشه خیال میکند آدم بلندپرواز

به جایی نمیرسد و اگرم برسد زمین میخورد

اما از نظر من اینطور نیست،من یک انسانم تو این کره خاکی و نفس میکشم

و زندگی میکنم و وجود دارم و هستم و رویا باید داشت باشم برای ادامه حیات زندگی...

وقتی براش از رویاهام میگم میخنده و من هیچ نمیگویم چراکه فکر من،زندگیه من،

همه چیز من بااو فرق دارد حتی آیین واعتقاداتمون...چراکه من از یک نسل دیگریم

و او از یک نسل دیگر و عقایدش فقط در حول و محور خوشبختی تو دست دیگریست... 

و من بازم با تمام شکست ها و رنج هایی که تو این سال ها کشیدم،زخم هایی که

خوردم بازم خودمو نباختم و سرزنده ام..میدونید چرا؟؟؟؟؟

چون رویا دارم...حتی اگر آرزوهم دارید هم همیشه زندگی کرد اما رویا

یه چیز دیگست حتی تصورشم دلچسب  و لذت بخشه چه برسه

به زمانی که بهش برسی:)))

 

سرماخوردگی خوب دردیه و بد دردیه....

چهارشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۳۴ ب.ظ

 

سرماخوردگی هم واسه خودش دنیایی داره،،،باتمام بدبختیاش بازم دوسش دارم...

چندروزه که به معنای ولقعی از گلودرد و سرفه میمیرم...از بس سرفه کردم حنجره

و گلوم و نای و... میسوزه،درحدی کهحس میکنم صدای مکرر سرفه هام رو اعصابه

بقیست،جوری موقعه ای که میخوام سرفه کنم صدامو حبس میکنم که از چشام اشک میاد

و بعد سریع برای اینکه منفجر نشم یه لیوان آب میخورم و سرفم تا حدودی بند میاد اما گلوم

حسابیمیخاره و اذیت میشم...همه چی به کنار این آب ریزش بینی به کنار:((صدای فس

فسم کل خونهرو برداشته و هرقسمت خونه دستمال کاغذی یافت میشه:-|یعنی خودم از

دست خودم عاصی شدم بقیه رو نمیدونم والا....دلم میخواد زودتر از این همه فس فس کردن

ها و سرفه های رو اعصاب در بیاماما بازم این سرما خوردگیو دوست دارم و تنها چیزی که تو

زندگیم علت دوست داشته شدنشو نمیدونم همین سرماخوردگیه....

.

.

پ.ن1:قابل به ذکر است که بگم این سرما یا آنفلانزا کل اعضای خانواده گرفتن اما من ازشون

نگرفتم و یک روزه از دوست جون جونی و نکبتم گرفتمکه الفاتحه...

برای شادیه روحش پیشاپیش صلوات:))

.

پ.ن2:درحال حاضر جز آب پزی و دمنوش گیاهی چیز دیگه ای نمیخورم و این برای منی که عاشق

غذام یعنی بدبختی و فاجعه...و امیدوارم برای همچین موردهایی پیش نیاد

(البته لازمه که بگم یواشکییه چیزایی از قبیل حلواشکری و کیک خامه ای و...

میخورم و کی مچم قراره گرفته شه الله و اعلم:)) )

حسِ نمیدونم چی...!!

شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۵۹ ب.ظ

نمیدونم تاحالا شماهم اینجوری شدید یانه...

یهوویی دلتون میگیره...بی دلیل...بدون اینکه کسی یا چیزی ناراحتتون کنه....

میدونی چیه؟؟؟این حالت بدترین حالته...دست آدم نیست...دلش نمیخواد اینطوری باشه اما ناخوداگاه دلش از یه چیزی

میگیره،چیزی که حتی خودشم نمیدونه...

مثله اینه که یه چیز هوس میکنی بعد هی سر یخچال میری بعد نمیدونی چی میخوای،فقط میدونی یه چیز میخوای:-|

خیلی حس مسخره اییه...آدم علت حال بد و خوبشو بدونه خییییلی بهتراز اینه که ندونه و تو بلاتکلیفی بمونه....

نمیدونم اسم این حالو و حس مسخره و شفتی گریو چی بزارم؟؟؟:-|

تنوع طلبی های من:))

چهارشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۷، ۰۴:۲۹ ب.ظ

  

حدود دوسال پیش من روز دوتا رمان 400یا500صفحه ای میخوندم...چیزی که تمام اطرافیانم

رو متعجب میکرد...رمان میخوندم،همزمان آهنگ هم گوش میدادم...!!!رمان های تکراری و

عاشقانه و مسخره که وقتی الان بهش فکر میکنمخندم میگیره و میگم چیا که من نمیخوندم:))!!

سال یعدش یعنی یک سال پیش گاهی وقتا به صورت عشقی کتاب از طریق پی دی اف  میخوند

و نصفه نیمه ولشمیکردم و بهش دل نمیدادم چراکه هیچ چیز و هیچ کس درمن میل به کتاب

خوندنو نمی انداخت و همین باعث میشدبی خیال کتاب بشم و دنبال کارهای کاملا بیهوده و 

 زود گذر،ازاون کارهایی که بعدش میگفتم پوووف الکی وقتمو هدر دادم،ای کاش کارای بهتری

میکردم اما دقیقا نمیدونستم کار بهتر،منظورم چه کاری هست...واین یعنی بی بلا تکلیفی...

آدم بی بلاتکلیف بدبخت ترین آدم روی زمین..چراکه نمیدونه چی میخواد و چه اهدافی

واسه زندگیش داره و هرکاری از نظر اون مسخره و مزخرفه،حتی بهترین حرف های یک

روانشناس،یایک معلم دینی یا اخلاق و یا هرچیز تو این دنیا!!!! مدتی من چنین

شخصیتو رو داشتم،تنوع طلبی...!!!

یعنی دست یه هرکاری میزدم بعداز مدتی کوتاه ازشدلزده میشدم و سراغ کارهای دیگهای

میرفتم و هییچ چیز آرومم نمیکرد و خیلی ناراحت کننده و کسالت بار بود....هنوزم

 مقداری آدم تنوع طلبیم اما دارم رو خودم کار میکنم سر هر کاری رفتم تاتهش اون کار رو به

پایان برسونم و نصفه نیمه ولشنکنم....مثله همین کتاب خوندن یا دوخت لباس...قبلنا وقتی

لباسی برای خودم میدوختم نصفه ولش میکردم یا می انداختمش و الکی پارچه حروم میکردم...

اما این رو درخودم اصلاح کردم و کاملا موفق شدم:))حدود یک ماه که به سرم زده کتاب خوندن

به صورت زنده شروع کنم و مدام هرروز پشت گوشمی انداختم و تا یک روز توسایت

دیجی کالا بودم،کتابی به صورت رایگان در نرم افزار فیدیبو ارائهداده بودند و در من

جرقه ای خورد و گفتم کتاب خوندن دیگه شروع کنم...

 قرار بود کتاب رو به صورت پی دی اف بخونم اما داداشم گفت حسی که کتاب تو دستت

 هست و لمسش میکنی و به صورت زنده میخونی یه چیز دیگست...

 امروز به طرز شگفت انگیزی سوپرایز شدم:))داداشم واسم کتابی خرید و آورد و من رو حسابی

 خوشحال کرد...به هرحالامیدوارم به کتاب علاقه مند بشم و مثله چیزای دیگه کنارش نزارم:)))

 این کتاب بالایی همین کتابیه که قراره شروع کنم و امیدوارم به خیر و خوشی تمومش کنم...:)

cast away...

سه شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۳۰ ب.ظ

 

  میتونم به جرئت بگم یکی از بهترین فیلم از نظر قدرت تخیل بالای انسان که دیدم این فیلم بوده..cast awayیک فیلم عاشقانه که عملکرد خوبی

  داشته و آمیخته با عشق،تخیلات بالای انسان،صبر و بردباری بده..

  این فیلم با بازی تام هنکس در نقش چاک نولاند فیلم رو فوق العاده کرده و هیچ نقصی در این فیلم دیده نمیشود...

  این فیلم در رابطه با مردی به نام چاک نولاند است که تحلیل گر سیستم شرکت پست فدکس بوده و در همه جای جهان سفر میکند

  چاک بازنی به نام کلی فریرز به دلیل رابطه نزدیکی که باهم داشتند قرار براین شد باهم ازدواج کنند ام بخاطر شلوغ بودن سرش نتونستند

  ازدواج کنند...اگه بخوام شخصیت چاک نولاند رو توصیف کنم از لحاظ کاری فردی متعهد به کار و مسئولیت پذیر در امور زندگی،کار،اطرافیان و 

  مخصوصا کلی داشت....

 

  حالا ماجرا از اینجا شروع میشه که چاک مجبور به یک مسافرت یهویی میشه و برای کلی پیغام میزاره و18ساعت بعد برمیگرده.

  چاک یک مراسم به مناسبت کریسمس میگیره.میز آنها انواع و اقسام غذاها از شیرمرغ تا جون آدمیزاد بود.بعد مهمانی او تمام وسایلش 

  رو جمع میکنه و کلی تا دم فرودگاه چاک رو همراهی میکنه و به مناسبت کریسمس کلی به او ساعت قدیمی و باارزش پدربزرگش را و چاک هم 

  انگشتری باارزش به او هدیه میدهد.چاک سوار هواپیما میشود و ساعتی بعد به دلیل طوفان و باد شدید هواپیما سقوط میکند تمام کارکنان

  هواپیما میمیرند و فقط چاک زنده میماند و طوفان و آب اورا در جزیره ای دور افتاده می اندازد...زمانی که از خواب بیدار میشود داد میکشد

  فریاد میکشد و کمک میخواهد اما وقتی متوجه میشود در جایی افتاده که کسی نیست به دادش برسد ناامید میشود و سرنوشت خود 

  را دست تقدیر می سپاره..

   او در این جزیره چهار سال زندگی میکند،دیگه از غذاهای رنگو وارنگ خبری نبود،غذاهای او خرچنگ و نارگیل،گوشت خام و هرچیزی

  که قابل خوردن بود...!!تمام حرکات او همانند انسان های اولیه بود.زمانی که سردش شده بود برای درست کردن اتیش خیلی تلاش 

  کرد و وقتی  اتیش درست شد خیلی خوشحاال شد و از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید...هر آدمی نیاز به یک همدمی داره،

  چاک در جزیره ای که زندگی میکرد تعدادی از وسایلی که میخواست پست کند آب اون وسایل رو به سمت جزیره اورد و همدم او یک

   توپ شده بود!!روی توپ باخون دستش شکلک کشید و شبانه روز با اون حرف میزد.. که نشون دهنده ی قدرت تخیل بالای چاک بوده.

   او مدام به فکر نجات و در رفتن از اون جزیره بود،دیگر خلق و خوی چاک عین یک مرد جنتلمن نبود...و محیط تاثیر فراوانی روی او گذاشته بود

  چاک باتمام مهارت هایی که داشت از اون جزیره نجات پیدا کرد وتوسط یک کشتی به ممفیس رسید همه بخاطر زنده بودن او جشن گرفتند...

  چاک دیگر میلی به غذاهای رنگ و وارنگ نداشت و فقط از بین اون همه غذا بازم خرچنگ خورد...به فندک نگاه میکرد و یادش میامد که چجوری

  اتیش روشن میکرد او در تمام مدتی که اونجا بود به کلی فکر میکرد و هنوزم دوسش داشت

  ولی وقتی به ممفیس رسید دید که کلی ازدواج کرده چراکه کلی فکر میکرد او همراه همه مرده و جنازه اش نیست و زمانی که همو دیدند بازم

  عاشقانه همو دوست داشتند...ولی دیگر نمیتوانستند باهم ازدواج کنند چراکه کلی یک دختر داشت و داشت زندگیش را میکرد و چاک مسیر 

  دیگری برای زندگیه خود انتخاب کرد...

.

.

.

  از این فیلم درس ها و مهارت های بسیاری میشه گرفت و من به شخصه چاک نولاند برام قابل ستایشه که همیچین چیزاییو

  رو جهارسال تحمل کردو امیدش رو ازدست نداد...از این فیلم میشه صبروبردباری،متعهد بودن به زندگی و کسی که دوسش داری،

  و میشه انسان ها با بالا بردن قدرت تخیلشون حتی بدون کسی زندگی کنند(البته نه برای همیشه)...

 

  نظرم اینه که این فیلم رو از دست ندید که ضرر میکنید...

  

علت خدا کیست و چیست؟؟

سه شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۲۱ ب.ظ

امروز سر کلاس دین و زندگی دبیر از خدا و وجود انسان حرف میزد...

میگفت همه موجودات از جمله انسان ها پدیده ای هستند که وجود و هستی شان از خودشان نیست و در وجود و هستی 

نیازمند خداوند هستند...و هر معلول یک علتی داره...

به طور مثال:ساعت که ساخته میشه سازنده ای داره به نام انسان،درواقع یعنی ساعت معلول و انسان علت آن...

هر چیزی تو این دنیا وقتی میگیم وجود داره یه علتی هم داره که اگه نداشته باشه یعنی نیست ،وجود نداره...

حالا انسان هم میتونه معلول باشه و علت آن خدا...

وقتی دبیر دین و زندگی همچین حرفی زد در پایان کلاس ازش پرسیدم:

شما گفتید ما وجودمان از خودمان نیست و هر چیزی که ساخته میشه،وجود داره پشت آن یه علتی هم داره 

ما میگیم حیوانات وجود دارند چراکه خدا علت آن هست،انسان وجود دارد چون علت آن خدا هست ...

ما میگیم خدا وجود داره پس حتما یه علتی هم داره،یه چیزی که اون رو به وجود آورده باشه،یا خدا علت داره یا وجود نداره،هوم؟؟

دبیر گفت:همه حرفای شما درست هست ولی خدا آخرین علت است و بعد اون هیچ چیزی وجود نداره واگه قرار بود برای

هرچیزی یک علتی پیدا کنیم حتی برای خدا پس این سلسله وار ادامه پیدا میکرد و یک چرخه نامحدودی میشد...پس یه

چیزی باید پایان پیداکنه...بعد حرف زدناش گفت:قانع شدی؟؟

گفتم:نه،حرفتون منو قانع نکرد.مگه نمیگید خدا وجود داره؟؟و تو کتابم اومده که هر چیزی که وجود داره علتی هم داره و بازم

گفتم یا مطمئنا خدا وجود نداره یا اگه وجود داشته باشه علتی هم داره

دبیر گفت:شاید علت داشته باشه!!!و هیچ جوابی واسه سوالم نداشت...مطمئنا سوالم جواب داشت اون سواد به حد کافی

نداشتحالا میخوام بدونم علت خدا کیست؟؟وشایدم چیست؟؟؟..

 

سطح سواد به شعورا آدم ها

سه شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۲۱ ب.ظ

میگن میزان سطح سواد ادم ها ربطی به شعورشون نداره اما به نظر من اینطور نیست(البته در بعضی

ها صدق نمیکنه اونم آدمایی که کنجکاو وفوضول اند......

پدر جنابالی از این دسته ادمایی هست که تو چیزایی که بهش ربطی هم نداره دخالت میکنه و خیال 

میکنه همه چی میدونه و بارشه...

مثلا اگه حرفشم درست نباشه میگه درسته و بهش بگید2+2میشه4 میگه نه میشه3یا5!!!یعنی به

عمق کلامم پی ببرید...

دیروز ویندوز کامپیوترمو عوض کردم و همه چی نصب و آماده و در حالتsleep گذاشتم و بعدازظهر

بیرون رفتم...پدر بنده مرض خاموش کردن محافظ های خونه رو داره و وقتی میبینه محافظ کامپیوتر

روشنه میگیره خاموش میکنه و ویندوز میپره و اعصابمو سگی میکنه...

حالا میگم چرا اینکارو کردی به وسایلم دست زدی؟؟میگه تو مصرف برق صرفه جویی بشه!!!!

یعنی ریدم تو استدلالشون...مملکت ریدس پدر بنده تو کفه مصرفه بهینه است....

این زورگویی ها همچنان ادامه دارد...

يكشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۷، ۰۵:۵۷ ب.ظ

نوزاد بودیم،کودک شدیم،کودکیمان تمام شد نوجوان شدیم بعد جوان و همچنان سالیان سال این 

زندگیه نکبت بار ادامه دارد...

همچنان تحت زورگویی های بی نتیجه پدرومادر به سر میبریم و از بس دست و پا زدیم رو به مرگیم...

نمیدونم چرا پدرومادرا میخوان کارهای نکرده خودشون رو به زور و اجبار به بچه هاشون تحمیل کنند و

این یعنی اوج خودخواه بودن...

یا مثلا کارهایی تو جوونی خودشون انجام دادند،حالا به بچه هاشون میرسه میگن نه و زشته و بد 

هست و...به روشونم میاریم میگن به عقلمون نمیرسید و بچگی کردیم...بابا بچگی کجا بوود قد پدربزرگ

و مادربزگمون سن داشتند خودشونو به خریت میزدند...

حالم بهم میخوره از هرچی تحمیل و دستور دادن...یه جورایی میخوان عقده هاشونو سر بچه هاشون خالی کنند

این دسته پدرومادرا خیال میکنند یه چیزو به اجبار تو سر بچه هاشون کنند حتما همونی میشند که 

میخوان...اما اصلا اینطور نیست...پدرومادرایی که به بچه هاشون استقلال فکری و بیان حرف نمیدند 

عینهو مثله بچه های تو سری خور میشند و هرکسی به خودش اجازه میده به اون بچه هرچیزی 

بگه و یک بچه عقده ای دیگر به جامعه ما تحویل داده میشه و باز چرخه ادامه پیدا میکنه و اونم

شاید به احتمال زیاد بچه شو همینجوری بار بیاره...اینجور بچه ها روزی صدبار آرزو میکنند که بزرگ

بشند و تا ازاد بشند ولی نمیدونند اول بدبختیشون تاازه شروع میشه و....

 

ای کاش همه پدرومادرها اجازه آزادیه بیان و حق انتخاب و مستقل بودن به بچه هاشون میدادند و واسه یک بارم که شده

بهشون اعتمادمیکردند...البته تمام پدرومادرا اینطور نیستند و همون مقدار هم واسه تشکیل انسان هایی

با عزت نفس و اعتماد به نفس پایین

کافیه...شاید مهم ترین اتفاق هایی که تو زندگیه بچه ها رخ میده و نمیده مقصرش پدرومادرها باشند...