همش باخودم میگم چقدر یک ادم میتونه کوته فکرباشه چقدر
احمق و روان پریش باشه.افکار قدیمی داشته باشه با تفکرات فوق
مسخره و حال بهم بزن...
اذیت میشم وقتی میبینم که تو قرن۲۰۱۹ هنوز میگن مرد هرکاری کنه مرده
ولی اگه یک زن یک کار اشتباهی کنه خرابه..واقعا هنگ میکنم وقتی یککک
زن همچین حرفیو میزنه و ازبابتش نمیترسه که امکانش هست گردونه
روزگار روزی به سمت خودش،خواهرش،دخترش ووو... بچرخه
واقعا اینطور ادم ها اونروز عکس العملشون چیه ؟
دوست دارم قیافه این،مدل ادم هارو ببینم و بگم چیه ؟خیلی ضدحال
خوردی؟ فکرشو میکردی فلان کست همچین کاری کنه یا همچین اتفاقی بیافته براش؟ دیدن قیافه اینطور ادمها واقعا لذت بخشه...
دوست دارم اونروز بهش بفهمونم که چقدر افکارت پوسیده بوده اما
قبول نداشتی که پوسیده هست و الان جای عوض شدن
نمونده که بخوای افکار پوسیدتو انکار کنی عزیزم....
باتوام..میدونی که خودت رو میگم...یه روزی نشونت میدم که گردونه روزگار به سمت توهم میچرخه و اونروز دیدنی میشی😉😉😉😏
امشب ازاون شباست که بی خوابی به سرم،زده اما
حال هیچیو هم ندارم...یه وقتایی به شدت دلم میگیره که حتی
به بهترین دوستم هم نمیتونم بگم...
خیلی وقته که شدیدا دل نازک شدم و زود توچشام اشک جمع میشه
اماا به روی خودم پیش کسی نمیارم و سعی میکنم خودمو
شاد نشون بدم و موفق هم میشم..
دلم یه اتفاق خوب میخواد،یه چیز جدید و حال خوب کن...
خسته شدم واقعا ازاین همه سست بودن،حرص چیزای مسخره رو خوردن
یا بی اراده بودن..دلم میخواد یه آدم مفید باشم،کار انجام بدم
بیکار نباشم اما هیچی به هیچی...واقعا موندم که چه کنم
چرا باید انقدر بی حال باشم؟البته اینم بگم اکثر همسن و سالای من همینن
نمیدونم چرا اما همه ناراضی ان،اکثرشون باخانواده ااشون مشکل دارند.
بهتره بگم دهه هفتادیا اینطورین....
عصبی،پرخاشگر،زودرنج ووو...
هیچ انتهایی این پستم نداره.محض دردودل مینویسم و بس...
:)👋👋👋
میدونید چیه؟؟
هرچی که بیشتر میگذره باخودم میگم شاید عددی نباشن برام...
بنظرمن کسایی که،حالا هرکسی میتونه باشه،وقتی برات ارزش قائل نیستن
باید عین یک تیکه زباله بندازیشون دور.باید زیر پا لهشون کنی و انگشتت رو بیاری جلو
و بهشون بفهمونی که هیچ عددی نیستین برام...
آره..میتونه راه حل خوبی باشه..
اینطور آدم ها هیچ نمیفهمند..هیچچچ چیزی..بهترین کارهارو درحقشون کنی
بازم عین یک برده باهات رفتار میکنند..و غیرقابل تحملن اینطور آدمها
شاید بهتر باشه بهت بگم که تو هیچ عددی نیستی برام..خیلی احمقی که باهام بدحرف میزنی
و برای من ارزش قائل نیستی..یه روزی این پست منو میخونی که دیگه خیلی دیره..خیلی دیر برای جبران
شاید من هرگز پیشتون نباشم که بخواین برام جبران کنید...
مطمنن یه روزی به خودتون میاین و میگین ای کاش باهاش بدحرف نمیزدم و خوب رفتار میکردم
اما شرمندتونم که اونروز هیچ بخششی درکار نیست و هیچ عذری پذیرفته نیست
اگر میبینید حرفی نمیزنم به پای گاگول بودنم نزارید چرا که به این خاطر خانوادم هستین چیزی
بهتون نمیگم.اگرم دیدین حرفی بهتون زدم بدونید صبرم لبریز شده بود...
خلاصه کنم مادرمن،پدر من که یه روزی اگه از رفتارتون پشیمون شدین
و مطمنن میشین هیچ وقت روی خوشمو نمیبینید،
حتی روی بدمم نمیبینید،بی تفاوتیمو میبینید و میبینید😊😊
امروز بعدازمدت ها و درگیر بودن اینکه باهاش بیرون برم یانرم بالاخره بعداز کلی کلنجار باخودم
و اصرار های داداشم بیرون رفتم..
باهاش بیرون نمیرم به این دلیل که خیلی گیرمیده و بازار رو به تن ادم زهر میکنه و
مدام میگه روسریتو بکش جلو فلان و...
خب ترجیح دادم امروز باهاش برم..نمیدونم این چه حسیه که وقتی باهاشم احساس
غریبگی باخودم دارم..بااون دارم..
حس میکنم من خودم نیستم و این باعث میشه بغض تمام گلویم رو فرابگیره و نتونم حرفی بزنم
خیلی بی حال بودم اما هیچ متوجه بی حالیم نمیشه..
هنوز نمیدونه وقتی دختر بی سروصدایی میشم یعنی مرگیم هست و نیاز دارم باهام حرف بزنه
اما متاسفانه هیچ بحث و دردودلی باهم تا به حال نداشتیم که بخواد بگه دخترم چیزی شده؟
یا مشکلی داری؟چرا بی حالی؟انگار حالت خوب نیست...
هیچی به هیچی
تو عمرا این دیالوگ هارو از جانبش نشنیدم و اگرم شنیده باشم با یک لحن فوق آزار دهنده
که تهش به این ختم میشه تو کلا همینی!!!!
امروز باهم به یک ساندویچی رفتیم و بخاطر اینکه بخاطر نوع رفتارش واقعا رواعصابم بود
خیلی بی حال ترازاین حرفا بودم که بخوام لب به غذایی بزنم..
گفت:میخوری؟ گفتم:نه نمیخورم و گفت چرا که ترجیح دادم بگم سیرم
آدمی که حال منو متوجه نمیشه هزاران هزار بار بهش بگم انگار به دیوار گفتم..
البته بادیوار صحبت کردن شاید نتیجه داشته باشه اما با این ها..فکرنکنم...
خلاصه کنم که من بعدازمدت ها اومدم و هیچ کارخاصی هم انجام ندادم
فقط دیروز اولین جلسه کلاس زبانم بود و برای کنکور سال بعد کم و بیش شروع کردم
راستش خیلی وقته اینطوری نشده بودم...در بیخیالی به سرمیبردم
و کلا بی تفاوت بودم،اما امشب دوباره حالت های قبلمو گرفتم..همون مقدار ناراحت،
همون مقدار عصبی،همون مقدار حالم حال بهم زنه...
خیلی وقته که مشاوره نمیرم و چون حالم اوکی بوده اما امشب دوباره عین قبلنا بهم ریختم
و نیاز داشتم که بنویسم...:)
و این کتاب به پایان رسید:)) عجب کتاب فوق العاده ای بود...
من که باهاش زندگی کردم...!پراز فرازونشیب های فراوون...
بهتون پیشنهاد میکنم این کتابو بخونین...این کتاب از پروفروش ترینهای نیویورک تایمز و آمازون
در سال2018 بوده و کتاب خوبی هست...
کلا این کتاب میخواد بگه که برای تغییر خود و خودت شدن،دست از باور کردن دروغ هایی که
به خودتون میگید،بردارید تا همونی بشید که باید باشید..
من دیشب اخرین فصل این کتابو تموم کردم و از قسمتی خیلییی خوشم اومد:
👌👌👌:))
هرچی زمان بیشتر که میگذره حس اینکه نمیتونم تو چیزهایی که دلم میخواد،
به چیزهایی ک علاقه و شوق و ذوقش رو دارم برسم...
برای جواب کنکور باتوجه به رشته ام که معدلیه باید صبرکنم تا شهریور و اخرمهرماه
و هنوزم خونه نشینم و نمیدونم چه کنم..از فرط بیحالی و خستگی و آدمای مزخرف
دور و اطرافم که با کوچیک ترین حرکتشون،حرفشون،و نزدیک شدنشون به آدم های دوستداشتنیم
کم کم دارم دیوونه میشم...
دلم میخواد هربار که میام و به وبلاگم سرمیزنم یک پست توپ و خوب بنویسم..یک اتفاق خوب...
هی مدام صبرمیکنم تا یک چیز هیجان انگیزی اتفاق بیافته تا براتون بگم اما هیچی به هیچی
شاید هم بگیدخودت باید یک اتفاق هیجان انگیزو باید راه بندازی و یه کاری کنی خودت،خودتو خوشحال کنی
اما نه..من تمام سعیمو میکنم که یک اتفاق خوبیو رقم بزنم اما نمیدونم طلسم شده که هیچی به هیچی...
دنبال کارم رفتم اما متاسفانه هیچ شغلی برای سن خودم نتونستم پیدا کنم و
هرجا میرفتم میگفتند سنت پایینه و.... .
دقیقا یک زندگی نباتی رو دارم سپری میکنم و نمیدونم واقعا دارم چیکارمیکنم..یکم عجیبه..
انگار همه چیز متوقف شده..هیچ بالا و پایینی نداره..شاید به سمت پایین بره اما بالا هرگز!!
درانتظار خبرای خوب و اتفاقای خوب هستمم..خداکنه هرچی زودتر اتفاقای خوب بیان و منو ازین
بدبختی نجات بدند.:)
موجودات،انسان چیزهای عجیبی هستند..
علل الخصوص(ازنظرمن)خانواده...باخودم همیشه میگم:خدا برچه اساسی منو تو این خانواده
یکی رو تو یک خانواده ی دیگه و دیگری رو هم همینطور تو یک خخانواده ی دیگه قرار داد
واقعا برچه اساسی؟؟!!
چرامن باید تو خانواده ای باشم که پدرومادرم سطح شعورشون به اندازه سطح سوادشون باشه؟؟
چرا نمیخوان،چرا تلاش نمیکنند که منو که تو دهه70 و در سال2000میلادی به دنیا اومدم درک کنند؟؟؟
چرا واقعا نمیشه ترکشون کرد؟؟چرا نمیشه بهشون که واقعا مایه عذابن توهین کرد؟؟چرا خدا میگه
پدرومادر اگه بدترین باشند،نباید بهشون حرفی و زد و احترام رو زیرپا گذاشت؟چراا؟؟
چرا تو اون قرآن نیومده احترام به فرزند به همون مقدار احترام پدرومادر واجبه و اگه پدرومادر اینو به جا نیارند
آه فرزندشون که عذاب میکشه و دلش شکسته میشه و به درد میاد گرفته میشه...چرا واقعاا؟؟
اینارو برچه عدالت و استدلالی گفته اند؟؟گاهی وقتا کم میارم..واقعا با تمام وجود کم میارم
و تمماام سعیمو میکنم که به خدا کفر نگم،تمام سعیمو میکنم که وقتی بغض داره خفم میکنه به پدرومادرم
حرفی نزنم..اما بعضی وقتا نمیشه..هرکاااری کنم یک جام سوراخ میشه و از یه جاییم در میزنه..
درک نکردن تاکی؟؟سرکوفت زدن و بی مهری و بی اعتنایی و بی مسئولیتی در قبال اینکه من یک دخترم
و یک سری وظایفی دارند و باید به جا بیارند،تاکی؟؟؟
واقعا حق این پدرومادر هارو خدا توحساب اعمالشون ننویسه آدم بی دین و ایمان میشه..
امروز روز بدی نبود..اما روز خوبیم نبود..چراکه خانوادم بی حدواندازه بسی مسئولیت درقبالم شدند
و واقعا عذب سختی میکشم..دلم میخواد یکم به خواسته هام توجه کنند و انقدر سرسری از آرزوها و
خواسته هام نگذرند..
یه چیز عجیب تر،اونم اینه که چرا یکی تو دو قدمیم باید خانوادش اننقدر باشعور باشه که من باید حسرت
اون دختر رو بخورم و بگم ای کاش 1% این درک و شعور رو پدرومادرم داشتند..
واقعا بعضی وقتا تعجب میکنم..انگار منو نمیبینن،انگار وجود ندارم..انگار نیستم...
که اننقدرر بهم بی اعتنا هستند..چراواقعاا؟؟همش برام سواله..چرا یکی نیست جواب این سوالامو بده؟
چرا؟؟....
من دلم میخواد بهترین پدرومادرو داشتم اما جز یک مشت آدمای بی درک و احساس نصیبم شدند
همیشه سعی میکنم باتمام غمی که دارم شاد به نظر بیام اما بعضی وقتا
کنترلش ازدستم خارج میشه که خانوادم بازم یک چیزی بهم میگن که چرا اینطوری هستی..چرا همیشه
ناراحتی وووو... .امیدوارم آینده ی خوبیو داشته باشم..
یه جایی خوندم که میگن وقتی تو مجردیت شاد نیستی و فلان تو دوران متاهلیتم اینطور نیستی...
به این جمله هیچ اعتقادی ندارم..به هیچ وجه...چراکه مزخرف ترین جمله ای بود که شنیدم و خوندم..
مطمئنن این چیز جز رویاهای دست نیافتنیم باقی میمونه اما همیشه سعی میکنم و تلاشمو میکنم
بهترین مادر برای دخترم،پسرم بشم..و همیشه به خودم قول دادم انسانی عقده ای بار نیام که بعدا به
خانواده و اطرافیانم صدمه نزنم..تا الان که موفق بودم و ازاین که موفق بودم به خودم تبریک میگم و
امیدوارم همینطور خوب پیش برم...
این مدت نتونستم از اتفاقایی که پیش اومد بنویسم و امروز بعدازمدت ها وقت کردم که بنویسم
البته وقتم که خالی بود اما خب با مادرم به یه سری مشکلاتی برخوردم که این مدت
تکنولوژیو ترک کرده بودم..پووف..بگذریم
یکی اینکه اون روز بخاطر مشکلم تو پست و چه غمیگنم پیش مشاور خانوم جدیدی رفتم و
باکلی صحبت تونستم اوکی بشم اما خب هرازگاهی جوم میگیره و حالم بابت حرفای نرگس بد میشه
اما خب تاحدودی با یاد حرفای خانوم جدیدی میتونم خودمو کنترل کنم...
بعدازاون مشاوره،موقع رفتن خانوم جدیدی بهم گفت قراره کلاس هاییو دایر کنند برای
یاد دادن مهارت های زندگی و خب من شرکت کردم..تو جلسه اول گفت هفته بعد که دارید میایند
یک کتاب بخونید و بیاین توضیح بدین و من کتاب صورتت را بشور دخترجان که هدیه داداش میثم
بوده رو خوندم و چهارفصلش رو خلاصه و نکته برداری کردم و تنها تونستم دوفصلشو شرح بدم
اخه وقتمون1ساعت بیشتر نیست و منم که حرف بیام تموم نمیشه و بسختی میتونم زمان
رو مدیریت کنم(فکرکنم باید رو این موضوع کارکنم)...
واینکه قراره بعدازپایان هرکتاب،کتاب هارو به همدیگر قرض بدیم و ازشون استفاده کنیم
فکرکنم کلاس فوق العاده ای باشههه:))
من که بشدت ازش راضیم و دلم نمیخواد جلسه ای رو نرم....
و مطمئنن کلاس های پر رمز و رازی میشه و تواین کلاس خیلی چیزها توزندگیم قراره تغییر کنه
و احساسم میگه تغییرات خوبیو درپیش دارم و ازاین بابت راضیه راضیممم:))
اوقاتمو با نرگس و کتاب خوندن پرمیکنم و هرازگاهی تلویزیونم میبینم اما خب سریالامو خعلی وقته
دنبال نمیکنم و سرکامپیوتر نمیرم بنابردلایلی که...بگذریم
اما خب راضیم ازاین بابت و خوشحالم..
هرازگاهی حالم بابت کارها و رفتار های مامانم بد میشه و نمیتونم خودمو کنترل کنم و بهم فشار
روحیه زیادی وارد میشه اما خب بعدش درست میشم...
یک وقتایی واقعا کم میارمم...ازهمه طرفف برام میباره همه چیییززز
دیگه به معنای واقعی دارم جرمیرم...
ازهمه طرف داره برام میباااارهه....نمیدونم..واقعااا نمیدونمم تاااکی قراره این وضع زندگی ادامه
پیداکنههه...اون ازرفتارهای خانوادم...اون از نبودنم و دلخوری های نرگس
ازون طرفم بهونه گیری های همه وووووووووو....
همشون ب سادگی حل میشه اما ادماش،نمیدونم نمیخوان یا نمیشه یا نمیتونن
چجوری هست رو واققععاا نیمدونم اما هرچی که هست نمیشهه..هرچی تلاش میکنم تا
اوکی کنم همه چیزو نمیشه واقعا...واقعا پاس در پاس شده
نمیدونم تاکی قراره این وضع ادامه پیدا کنهه اما هرچی که هست باید همشو خودم اوکی کنم،درست کنم
خودمم دقیقا میدونم با چی درست میشه اما این خانواده برام پاااسس شدند...
دیگه واقعا باید برای هرچیزی که میخوام به معنای واقعی تلاش کنم که اگه نکنم
همه چیز به هوا میره و نابود میشه..ازجمله خودم:(