کمی آرام شویم

مینوسم و فریاد های دلم را بی صدا میگویم تا بلکه کمی ارام شوم

کمی آرام شویم

مینوسم و فریاد های دلم را بی صدا میگویم تا بلکه کمی ارام شوم

کمی آرام شویم

دردے که انسان را به سکوت وا میدارد بسیار سنگین تر از دردیست که انسان را به فریاد وا میدارد...! و انسانها فقط به فریاد هم میرسند،نه به سکوت هم!

آخرین مطالب

بگذر زمان تا زودتر بهش برسم..

چهارشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۱۰ ب.ظ

نمیدونم چرا هیچوقت اونجوری که دلت میخواد پیش نمیره

ای کاش یه روزی برسه همه آدما به مراد دلشون برسن..

مراد ما همون آرزو شما هست.😁

دلم میخواد یه روزی بیاد همه حالشون خوب باشه 

روزی برسه همه چشاشونم بخنده و کلا شاد باشن..

نمیدونم چرا همیشه اونجوری که دلم میخواد پیش نمیره..

هوف...

پس کی منم مثل بقیه میتونم به آرزوهام برسم و خوشحال باشم؟

هوووم؟؟

مغزم پیچاپیچ هست و نمیدونم چی بگم که بتونم تموم اون حس های

مختلفمو بریزم بیرون تا یکم از شر این سردرد های مزمن و تکراری راحت

شم...شاید زمان باید بگذره..چقدر دیگه؟؟؟دلم میخواد زودتر زمان بگذره

تا زودتر برسم اما از گذر سنمم میترسم و ازاین هم میترسم بازم نشه⁦☹️⁩⁦⁦☹️⁩

امید دارم یه روزی همونی میشم که تصپرمه اما زمانش رو نه...نمیدونم

هعی خدا..چه آرزوهایی تواین دل لامصب هست...

آدمای دیگه عین من چه میکنن؟؟

چندنفر یا بهتره بگم چندهزار نفره دیگه عین من هستند؟؟؟

خیلی دلم میخواد اونام بااین شرایط من چطور اوضاعشون رو‌کنترل و مدیریت میکنند...😊

تمام شو...

چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۱۴ ق.ظ

قطراتم اشکم گوله گوله میاد پایین..

چه حال غم انگیزی دارم من..من لیلام۱۹سالم هست:)

گاهی وقت ها باید کنار گذاشت همه چیزها و فقط خودت

را نگه داری برای ثانیه ای...من خوشحال نیستم.ادای خوشحال هارو 

درمیارم..من خوشبختم؟

نه..

دلم عین یک گنجشک تازه به دنیا آمده است،،همانقدر کوچک همانقدر

ترسیده،،باهمانقدر تپش قلب بالا..

این دنیا چیز خوبی نبوده برای من..بدو تولد از پا گذاشتن به این دنیا

هراس داشم و با کلی جیغ و چشمانی گریان مرا به زور به این دنیا 

آوردند و من هنوزم،با کلی جیغ ساکت ووبی صدا و چشمانی گریان به

دور از هرچشم دیگری و موندن اجباری...

خیلی سخت است...

چی سخت است؟؟؟ 

آره درست حدس زدی..خسته از امید دادن های واهی 

خسته از حرف های تکراری...

یگانه یه جمله کوتاه گفته بود که اونموقع فارغ از همه چیز بودم

مخندیدم اما تو سرم مونده،بود...گفته بود:خستم از حرف های تکراری

خستم از لبخندهای اجباری...چقدر قشنگ گفته بود..

من یا میمیرم یا همین روزها زنده ام میکنند و من به زندگی 

برمیگردم..ای کاش هرچی زودتر تموم بشه این همه غم و خستگی...

زودتر تموم شو غمم..خستگیم زودتر برو که دیگه برام خیلی تکراری شدین

دلم میخواد یکم خوشحالی و سرحالی بجاتون بیان..برید و رهایمم کنید.😊

لذت تنهایی

جمعه, ۶ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۳۲ ب.ظ

جدیدا از تنهاموندن لذت میبرم...

وقتی که تنهام،،وقتی با کسی ارتباط ندارم و میشینم کتاب میخونم،فیلم میبینم

طراحی انجام میدم و کسی خونه نیست و وقتی آهنگ گوش میدم حالم خیلی بهتر

هست..من آدم افسرده و منزوی ای نبودم و نیستم فقط جدیدا دوسدارم باخودم باشم

همین...

اطرافیانم واقعا رو اعصابم هستند و هیچ جوره نمیتونند منو بفهمند و این اذیتم میکنه

اونها نمیدونند من چی دوست دارم و باچی حالم خوب میشه...

هیچکدوم ازاونها سواد درک کردن و فهمیدنم رو ندارند و نمیدونند من چی میخوام

طرز فکرمن باهاشون خیلی متفاوته...من برای خودم دنیایی دارم که تو مغزشون نمیگنجهه..

همین باعث میشه که من دلم بخواد بیشتر باخودم باشم و آروم آروم باشم...

شاید بعد عید قید اموزش فوتوشاپ رو بزنم و برم سمت چیزهایی که آرومم میکنه

و منو ازاین دنیا دورمیکنه...دوربین هام خیلی گرون شده و متاسفانه فعلا نمیتونم برای خودم یک دوربین

باکیفیت و مناسب عکاسی طبیعت و پرتره بخرم اما کلاس طراحی چهره که خیلی هزینش 

نسبت به دوربین کمتره رو برم و بااون خودمو آروم کنم..سعی کنم یک کار پاره وقت پیدا کنم تا دیگه

منتی برای رفتن به کلاس هام رو سرم نزارند...آره بهترین راه اینه اگه راه های بهتری پیدا نکردم

و نظرم عوض نشد همین کارهارو ادامه میدم،،چراکه با گفتنش خیلی سرحال میشم و این خودش یک 

امتیاز مثبت محسوب خودم میشه:)))

قلب یخی

جمعه, ۶ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۵۵ ب.ظ

دیگه دلم به هیچ چیز گرم نمیشه..

به مواظب خودت باش ها،،دوستت دارم ها،

و قربون صدقه ها،،،دیگه اون آدم قبلی نیستم

یه حس کمبود و خلاء ایی تو وجودم احساس

میکنم و نمیتونم بیانش کنم...دلم میخواد یه روزی برسه

فقط بیام اینجا و از حال خوبم بگم و از صدتا ست۱۰تاش

غم باشه😊...ای کاش اون روز بیاد و من دلم به همه چیز 

همه اون کسایی که دوسشون دارم گرم باشه و انقدر خسته نباشم

خیلی دورم خلوته...هستن اما هیچکدوم ازاینایی که هستن 

حالم رو خوب نمیکنند...خودم نمیدونم کیو میخوام..نمیدونم

اما یکیو میخوام که آرومم کنه...درست مثل همون روزایی که

نرگس حالمو خوب میکرد و باحرفاش آروم میشدم و الان خیلی 

وقته همچین کاری نمیکنه و من همیشه دلسردم..دلم یخ یخ هست

انگار از فریزر درش آوردن و به این زودیا گرم نمیشه...۹۰%مواقع

که باهاش حرف میزنم،چه پشت چت و چه تلفنی حالم میزان نیست

و سعی دا،م تلقین کنم تا نفهمه چون،بفهمه هم چیزی برای گفتن ندارم

و همین باعثکمیشه چیزی نگم...حس میکنم کسی حالمو نمیتونه

درک کنه..حال من مبهمه و کسی نیمدونه چه مرگمه و فقط خودم...

😊😊...:)

نفس راااحـــــــــــــــــــــــــت

پنجشنبه, ۵ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۲۶ ب.ظ

چند وقتی میشه که میخوام بنویسم اما انگار نمیشه،یا تامیخوام بنویسم
حسش میره،،یه شب هم بیخوابی به سرم زده بود سه بار باگوشی نوشتم
و درآخر نمیدونم چه مرگش میشد دستم میخورد و میرفت برای خودش و کلا بیخیال شده بودم..
اینروزها سریال see رو میبینم البته یک قسمت بیشتر ندیدم چون خیلی هیجانیه:))
بعد کتاب کاش کسی جایی منتظرم باشد رو میخوندم اما دیدم رمانه،خوشم نیومد و کنار گذاشتم
و کتاب شازده کوچولو رو شروع به خوندن کردم و خیلی لذت میبرم و کاملا درکش میکنم:)))
خب فعلا در بیکاری به سرمیبرم و هیچ شغلی برام پیدا نشد متاسفانه
و منتظر یک کار نون و آب دار و البته بصورت فنی یچیزی یاد بگیرم
چراکه اگه کار میخواستم بوتیک و اینا ریخته برای گرفتن نیرو...
دیگه اینکهههه...
آهااان..
نرگس رو میخواستم براتون بگم...
رفت آموزش خیاطی و خیلی خوب داره پیش میره و داره موفق هم میشه
و این روزها خوبه اما متاسفانه یک ایراد خیلی بزرگی بینمون پیش اومد اونم اینکه خیلی کم پیش همیم
و اون خیلی کم حوصله شده و من متاسفانه هروقت میخوام مثل قبل پرشور و طولانی براش حرف بزنم
همه ی حرفام رو با بی میلی و بی حوصلگی جواب میده یا میگه ولش و نهایتش میگه به من توجه کن
و خودش حرف میزنه و من حرفام تو دلم میمونه و هیچی نمیتونم بگم..و انگار کم کم داره برام عادت میشه
کم حرفی و نمیتونم چیزی رو بهش بگم و برای اولین بار حرفام تودلم میمونه جدیدا و خیلی کم حرف و آروم
دارم میشم...هرازگاهی بااینکه میبینم نهایت تموم بیست مین چت کردنم تو تل هرازگاهی وسطش میگه 
اها،اوم،آره و... و کلماتی کوتاه خلاصه میشه،،میدونم حوصله حرفامو نداره اما میگم تا حالمو یکم اوکی
کنم اما بیشتر وقتا ضدحال میزنه و این باعث میشه سخت بتونم به حالت اولیه ام برگردم اما...برمیگردم:)
یک دفتر طراحی برای خودم خریدم،،،که توش طراحی کنم،یکبار طراحی کردم و تمام شد..خخخخخ
کلاس زبانمم دارم میرم..ترم هشت هستم و خیلی حالم خوبه زمانی که کللاس زبان میرم و دارم به چیزی
که جز آرزوهام بود میرسم..دلم میخواد انقدر زبانم خوب بشه که به راحتی بتونم مکالمه کنم و بتونم فیلم های
آمریکایی و انگلیسی رو ترجمه کنم:))..شاید سال بعد اگه سرکار نرفتم یا کلاس عکاسی و یا کلاس آموزش
فوتوشاپ برم...به هرحال باید تلاشمو بکنم تا بتونم موفق بشم و به آرزوهام برسم..اگرم شغلی پیداکردم و 
امیدوارم که پیدا کنم به یم کلاسی رزمی برم که آؤزوی منههه:)))..از داداشم خیلی ممنونم که اینجارو بهم معرفی
کرد،آروم میشم وقتی مینویسم و حرفای دلم دیگه رو دلم سنگینی نمیکنه و حالمم خوبه...الان حس سبکی
خاصی دارم و آروم شدم به مدت هاا..یکم مشکل پا گرفتم و پام بخاطر نشستن زیاد پای سیستم درد میگیره
تنبلی میکنم و روی سیستم نمیام و با گوشی هم که خیلی سخته تایپ کردن های بلند و طویل...
امیدوارم بلاگ بیان یک نرم افزار اختصاصی برای تایپ کردن و سیو کردن طراحی کنه تا ما راحت تر با
گوشی پست هامون رو بزاریم...خیلیا هستن که لب تاپ و کامپیوتر ندارند و زورشون میاد با گوشی وبلاگی
برای خودشون درست کنند یا بکل هیچ جوره سمتش نمیرن..امیدوارم این مشکل رو حل کنند:))
خببب خداروشکر حرفااامم تموممم شددد...:))))))

دغدغه های این روز هایم

شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۸، ۰۲:۴۳ ب.ظ

تنهایی کاری انجام دادن خیلی سخت است..

پییف..اینروزها دارم فوتوشاپ و لایت روم یاد میگیرم

و فوق العاده سخت است😑.اما خب میتونم تکی س ماه هردورو یادبگیرم.امروز به یک آتلیه زنگ زدم ک آتلیه خیلی خوبی 

هست‌گفتم نیرو برای فوتوشاپ نیاز دارید درجا گفت

 ساعت ۵تشریف بیارید و کارتون رو ببینم!فکرش رو نمیکردم

انقدر سریع اوکی بده،اما خب من تازه شروع کار هستم 

و یک آتلیه خوب مطمنن به یک فرد حرفه ای و مسلط کامل به 

فوتوشاپ نیازداره که من برای اونها احتمالا گزینه خوبی نیستم

و امروز نمیرم،چراکه الکی نرفتنه و حداقل سه ماه باید صبرکنم

تا بتونم کاملا بهش مسلط شم و همین که نیرو برای آتلیه نیازدارند

خودش باعث میشه من امیدوار شم😊😊

فقط تواین سه ماه ممکنه شرایط خیلی چیزها تغییر کنه

مثلا اونجایی که میخوام برم،بعد سه ماه دیگه نیازی به نیرو نداشته

باشند یا تواین سه ماه من که نمیتونم بیکاربمونم یا اینکه خونههه رو

کی میخواد تحمل کنه و این خودش بزرگترین دلیل من هست..

یا مخالفت های نرگس برای سرکار رفتنم و نبودنم..

نمیدونم واقعا چیکارکنم

شرایط بدجور داره رومن فشار میاره و این خودش خیلی اذیتت

کنندست..الان به داداش میثم پی ام بدم و بگم برای این آتلیه زنگ بزنه

و شرایطمو به عنوان یک عکاس شرح بده و ببینم 

اونا چی میگن و قبول میکنن عایا😄😊..

خدابزرگه...ایشاا... که کارم،جور بشه و اعصبا و حال روحیم بهتر

گاهی سخت است..:)

جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۰۶ ب.ظ

آدمی زاد هست،گاهی وقتا دلش میخواهد یک نوازش را،یک دوستت دارم را

یک محبت خالص و واقعی😊...

گاهی وقت ها چیزهایی را که میشنوی،میبینی،حس میکنی واقعا سخت است دم نزدن

و نگفتن چیزی را که دلت هست که توهم این حس را فقط گاهی،سالی یکبار

لمسش کنی...گاهی وقت ها:)

آری مادرم را میگویم...

او که نیمه صبحی دست برسر دخترک تازه باردارش میکشد که بغلش میگیرد

و بااو میخوابد..آری مادرم را میگویم که شاید سالی یکبار مراببوسد

شاید هم از ته دلش نباشد

چون فقط عید به عید اینکار را میکند و اآن هم یک بوسه و برخورد نصفه نیمه بر روی یک طرف گونه ام..

همین...

آدمی نیستم که به این چیزها اهمیت بدم،اما هر دوسه سال یک بار

 اینطور میشوم که فوق العاده حس بدی هست

اسمش حسودی به خواهرم،عزیزترازجانم نیست،نه..!

تنفر به آن کسی هست که مرا فقط زاییده که روز به روز باکارهایی که میکند 

چوب خطش را بیشتر میکند و من را ناامیدتر....

من دراین19سال عمر رنج های بسیاری کشیدم که هیچکدام قابل جبران نیست

چراکه هرچیزی همان زمان قابل لهلود هست و از زمانش بگذرد زخم میشود و میماند و 

هروقت که میبینیش عمیقا به فکرمیروی و حسش میکنی:))

من این را تجربه کردم و بد دردی است...

خدا روزی برای کسی نیاورد اینهارا که برای هیچکس همچین دعایی رانمیکنم

چرا که زخمش هرروز تازه تر میشود و دردش بیشتر و تمام بدنت رامیگیرد

بااین وجود این رنج هارا سعی دارم تبدیل به آرزو برای فرزندان نازنینم کنم و تمام حسرت هایم،

مهر و محبت های مادرانه ام را عمیقا بهشان تزریق کنم که مبدا روزی به حال من دچار شوند...

دخترم،پسرم این رو بدونید از صمیم قلبم بااینکه نمیدانم چه هستید،وچگونه اید ووو... دوستتان دارم❤️❤️

فارغ هستم...

دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۰ ق.ظ
هرروز که میگذرد احساس فارغ بودن ازاین دنیا 
رو بیشتراز همیشه احساس میکنم
هرروز که میگذرد لذت هایم بیشتر میشود و نسبت به 
اطراف پیرامونم بی حس تر میشوم،اهمیتی به گزافه گویی 
های اطرافیانم ندارم و حس خلاء بهترین حس در جهان البته
ازنوع مثبتش هست.من درک میکنم جهان را دیگر.
من درک میکنم اکثر چیزهارا.من خیلی زود به این درجه رسیدم
اما به خودم میبالم که خیلی زود به این ادراک رسیدم..
من دیگر غصه خودم نبودن را در نوع لباسم نمیخورم
نه اینکه بیخیال شوم،نه...
من به این نتیجه رسیدم هرچیزی زمانی داره،شاید هنوز زمانش
نرسبده باشد.
من دیگر با داد و بیداد ها،غرزدن های مادرم عصبی نمیشوم
چراکه هیچ چیزی ارزش پیریه زودرس رو ندارد..
من فارغ از هرچیزی شده ام..اما هرازگاهی بعد
از یک ماه،دوماه و شاید سه ماه حالت عصبی ای بابت تحمل تمام چیزها
بهم دست میده و یهو عین آتش فشان بهم بریزم اما باز خوب میشم...
من روزی به تمام حال های خوب،به تمام آرزوهایم میرسم😊😃

تاکی؟؟...😔

شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۳۶ ق.ظ

امروز بااین زنه کله خراب صحبت کردم

و گفتم میخوام برم،میگه نه...

اوووف

واقعااا مرضی بیش نیست.چقدر حالمو بهم میزنه وجودش،

چقدر رومخ منه باکاراش....چیکارکنم که از زورگوییاش

خلاص بشم...نمیدونم چه مرگشه...چراانقدر اذیتم میکنه و 

میخواد فقط آزارم بده و رومخم باشه😞.همیشه همه چیو بهم میزنه

و اذیتم میکنه...دلم میخواد منو به حال خودم رها کنه و 

اثری ازش نباشه تامدتی...میخوام هیچکس بهم کاری نداشته باشه.

من بهتر میدونم چیکارکنم.اونا جای من نیستند که بدونن چی خوبه

و منو اصلا درک نمیکنند.میخوام ازدستشون یه جوری خلاص شم.

شک من رید تو تمام کارام.اگه همون موقع که رفتم پافشاری میکردم

و دودلیمو نشونشون نمیدادم ایناهم دم درنمیاوردند.

خداکنه تواین هفته یک شغلی پیداکنم و خلاص شم ازین خونه😑😊.

اتفاقات غیرمنتظره...

جمعه, ۲۴ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۳۳ ب.ظ

همه چیز دست به دست هم میدند که منو متحیر کنند تا شاخ هایم دربیان!!!

چندوقتی میشه که دنبال کار هستم و باکلی گشتن تونستم یک کار پیدا کنم اونم تو بیمه...

شرایطشم ماهی400با هرفردی که بیمه میکنیم براساس سود مشخص شده اش

پورسانت داره و اینکه دوشیفته و روزی7الی8ساعت کاری.موندم چه کنم.برم یانرم.

دودل هستم و مامانم و سه تا ازخواهرام راضی نیستن و میگن حمالیه

یکی دیگ خواهر و برادرم و پدرم میگن برو،ازبیکاری و توخونه نشستن بهتره..

رفتم باخانومه صحبت کردم و شرایطشو گفت و اینکه گفت بهم خبربده،،هیچی دودل بودم

و ازبس بهم گفتن نرو و فلان روز بعدش که خانومه برام زنگ زد گفت میای؟گفتم نه!

الان بازم دودلم،احتمالا فردا برم و اگه همکاری نگرفته باشه احتمالا برم!

من دلیل دودل بودنم اینه که میترسم موقعیت بهتری برام پیدا بشه

که داداشم میگه خب موقعیت بهتری پیدا شد ازبیمه بیابیرون و همونجایی که بهتره برو..اینم حرفیه..

اما خب نمیدونم....بنظرشما چیکارکنم بهتره؟؟؟

.

.

.

.

.

جداازین بحث،،،امشب یهو تصمیم گرفتم از طریق اینستاگرام خودمو اونطور که دلم میخواد و اون

تیپی که دلم میخواد رو داشته باشم،شروع کنم...

جلوی آینه بودم و داشتم تصمیم رو میگرفتم یهو دلم خواست قرآن بخونم!

رفتم قرآن رو باز کردم و شروع به خوندن کردم و بعدش معنیشو که خوندم شاخ دراوردم!!!

سوره نور اومد.راجب حجاب بود!!یعنی به کل هنگ کردم ازاین موضوع...

من خیلی وقته که قرآن نمیخونم..چرا باید بعد این تصمیم همچین چیزی به ذهنم بیاد!؟

چرا بعد این تصمیم،بایدحس قرآن خوندنم انقدر قوی باشه که منو به راحتی بکشونه

 سمت خوندن و تعجب برانگیزتر از اون یهو این سوره بیااد؟!!!

هوووف.واقعا بعضی از معجزه های زندگی اینجاست که یهویی و غیرمنتظره جلوی آدمی ظاهر میشه...

بعداین اتفاق یجوری ام..اصولا همچین اتفاقاتی روم بشدت تاثیر میزاره و آدمی نیستم که 

همچین اتفاقاتیو به پای شانسی بودن وخرافات بزارم...هیچ توضیحی دراین باره ندارم.

درواقع لال شدم بااین اتفاق عجیب و غریب...